چو خندیدم مرا دیوانه خواندند
همه اهل نظر از خویش راندند
 
شدم ازغصه ودردم چو گریان
مرا گفتند کودک جمله یاران
 
چو شوخی کردمی گفتند یکسر
مرا بی مغز و خودرای وسبکسر
 
شدم در کارخود جدی به ناگاه
شنیدم گفتنم مغرور وخود خواه
 
چو گفتم حرف حق گفتند وراج
تمام عرض من دادند تاراج
 
سکوتم را چو دیدند این خلایق
بگفتندم پریش احوال وعاشق
 
چو شد عاشق دلم در آخر کار
ضعیفم خواندن و آشفته افکار
 
خلاصه با خودم در کارزارم
چگونه سر کنم با روزگارم
 
کدامین خصلتم مردم پسند است
کدام احوال من بی ریشخند است
 
خویشاوندی (شفیق سبزواری)