زمانی که اسکندر به حوالی یکی از شهرهای هند رسید،در آنجا اردوگاه زد و یک نفر فرستاد و پیام داد که چنانچه فردی را نزد من گسیل کنید که پاسخ پرسش های من بداند به این شهر حمله نخواهم نمود و در امانید.

حاکم شهر بعد از مشاوره به اطرافیانش عالمی  به سوی او فرستاد.

اسکندر چون او را به حضور طلبیت و به او نگاهی انداخت و چند لحظه نگاه از براو بر نداشت.

عالم چون به نزدیک اسکندر رسید دست بر بینی خود نهاد.

اسکندر او را در وهله اول به حضور نپذیرفت و دستور داد که عالم را در مکانی نزدیک محل استقرار خود جای دهند. سپس ظرفی پر از روغن نزدش فرستاد.

عالم نیز چون ظرف روغن را دید گفت : برایم سوزن بیاورید و سپس سوزن ها را درون ظرف روغن ریخت و ظرف را نزد اسکندر برگرداند.

اسکندر فلزی زنگ زده نزد عالم فرستاد.

عالم فلز زنگ زده را سوهان زد و براق کرده دوباره به او پس فرستاد.

اسکندر فلز را داخل ظرف آبی گذاشته و برای عالم برگرداند.

عالم دستور داد تا چکش بیاورند و با چکش فلز را به شکل کاسه در آورد و بر روی ظرف آبی نهاد و برای اسکندر فرستاد.

اسکندر کاسه را پر از خاک کرده و به او پس داد.

عالم بادیدن ظرف پر از خاک گریست.

در این هنگام اسکندر عالم را به حضور پذیرفت.

اسکندر از عالم پرسید چرا زمانی که مرا دیدی دست بر بینی خود گذاشتی؟

عالم گفت: زمانی که مرا دیدی در ذهن خود گفتی فردی با این  شکل و هیکل بزرگ چیزی بارش نیست! من با دست گذاشتن بر بینی خود گفتم،همان طور که در صورت یک بینی نیست در این زمان و مکان چون من نخواهی یافت.!

اسکندر او را تحسین کرد وگفت:

من ظرف روغن فرستادم یعنی چه ؟و تو سوزن در آن ریختی یعنی چه؟

عالم گفت : شما گفتی قلب من مملو از علم و حکمت است و نیازی به موعظه و حکمت ندارم! من با ریختن سوزن ها در درون ظرف روغن، گفتم انسان هرچند دارای علم و حکمت باشد باز جای و نیاز به آموختن دارد.

اسکندر :من فلز زنگ زده فرستادم و تو او را سیقل داده براق کردی یعنی چه؟

عالم : تو گفتی قلب من به واسطه ی گناه زنگار بسته هدایت نمی شوم،من گفتم همینطور که این فلز با سوهان خوردن سفید و براق شد قلب انسان هم با توبه و استغفار نورانی و سفید خواهد شد.

اسکندر:من فلز را داخل ظرف آب گذاشته و تو او را تبدیل به کاسه کردی یعنی چه؟

عالم: شما گفتی جسم و روح من به دلیل اعمالم سنگین شده و هدایت نمی شوم من گفتم انسان هم با عبادت و سختی می تواند مانند این فلز که ضربه خورد و چکش خورد تبدیل به کاسه شود و جسم و روحش را بالا ببرد.

اسکندر: من ظرف پر از خاک فرستادم یعنی چه و تو گریه کردی یعنی چه؟

عالم: شما با ظرف خاک گفتی آیا از مرگ گریزی هست؟ من با گریه ی خود گفتم نه گریزی نیست و چنانچه اعمال انسان درست نباشد عاقبت خوبی نخواهیم داشت.

پایان