ترجمه فارسی مقتل لهوف سیدبن طاووس

منبع :کتابخانه دیجیتال نور

باز نویسی و کپی کتاب لهوف سیدبن طاووس جهت نشر در فضای وب و مجازی

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف      

                                                                                                                                      

ترجمه فارسی لهوف سیدبن طاووس

 

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف                                                                                                                                            

مجلس اول: دستور یزید به بیعت گرفتن از امام حسین علیه السلام

چون معاویة بن ابى سفیان بسال شصت از هجرت از دنیا رفت، یزید،که لعنت خدا بر او باد،به ولید بن عتبه که فرماندار مدینه بود نامه‌اى نوشت و دستورش داد که از همۀ اهل مدینه و بویژه از حسین بیعت بگیرد،و اضافه کرد که اگر حسین علیه السّلام از بیعت کردن خوددارى نمود گردنش را با شمشیر بزن و سر بریده‌اش را به نزد من بفرستک

ولید پس از دریافت حکم،مروان را خواست و در بارۀ حسین با او مشورت کرد،مروان گفت:حسین بیعت بر یزید را نخواهد پذیرفت و اگر من بجاى تو بودم گردنش را میزدم.

 ولید گفت:اى کاش که من از سر حدّ عدم پاى به اقلیم وجود نگذاشته بودم،سپس،کس نزد حسین علیه السّلام فرستاد و آن حضرت به همراه سى نفر از افراد خانواده‌اش و دوستانش به نزد ولید آمد. ولید خبر مرگ معاویه را به حسین داد و پیشنهاد بیعت بر یزید را به حسین علیه السّلام نمود.

حسین علیه السّلام فرمود:اى امیر بیعت پنهانى نتیجه‌اى ندارد فردا که همه مردم را براى بیعت دعوت خواهى نمود ما را نیز با آنان دعوت نما.

مروان گفت:اى امیر این پیشنهاد را نپذیر،و اگر بیعت نمیکند گردنش را بزن.

حسین علیه السّلام چون این سخن بشنید خشمناک شد،و فرمود: واى بر تو اى پسر زن کبود چشم،تو دستور میدهى که گردن مرا بزنند؟

سپس روى به ولید نمود و فرمود:

امیر.ما خاندان پیغمبر و رسالتیم. آستانۀ ما محل آمد و شد فرشتگان است ،دفتر وجود بنام ما باز شد و دائرۀ کمال به ما ختم گردیده است و یزید مردى است گنهکار و میگسار و آدم کش و خیانت پیشۀ بیشرم و رو، و هم چون منى با چنین کسى بیعت نخواهد نمود.  ولى باش تا صبح کنیم و شما نیز صبح کنید ما درین کار بدقّت بنگریم شما نیز بنگرید که کدام یک از ما به خلافت و بیعت سزاوارتر است.

حسین علیه السّلام این بگفت و از مجلس ولید بیرون شد.

مروان به ولید گفت: چرا دستور مرا اجرا نکردى؟

ولیدگفت:واى بر تو، راه از دست رفتن دین و دنیاى مرا به من نمودى بخدا سوگند که دوست ندارم همۀ روى زمین را مالک باشم و حسین علیه السّلام را بکشم. بخدا سوگند گمان ندارم کسى که بخون حسین دست بیالاید و خدا را ملاقات کند مگر اینکه میزان عملش سبک خواهد بود و خداوند بر او نظر رحمت نخواهد کرد و او را از پلیدى گناه پاک نخواهد ساخت و شکنجۀ دردناکى براى او آماده است.

راوى گفت:چون صبح دمید حسین علیه السّلام از خانۀ خویش بیرون آمد تا خبر تازه‌اى بشنود.مروان را دید،مروان عرض کرد:

یا ابا عبد اللّه من خیر خواه تو هستم مرا اطاعت کن تا نجات یابى!

حسین علیه السّلام فرمود:

خیر خواهى تو چیست؟بگو تا بشنوم.

مروان گفت من به تو میگویم که بایزید بن معاویه بیعت کنى که هم بنفع دین تو است و هم بسود دنیایت !

حسین علیه السّلام فرمود:انّا للّه و انّا الیه راجعون،چه مصیبتى بالاتر از این که مسلمانان بسرپرستى هم‌چون یزید دچار شدند پس باید با اسلام وداع نمود که از جدّم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم شنیدم که میفرمود: خلافت بر فرزندان ابى سفیان حرام است.

گفتگو میان حسین و مروان بطول انجامید،تا آنجا که مروان با حالتى بر آشفته و خشمگین بازگشت.

آنان که سخنان حسین علیه السّلام را با ولید بن عتبه نقل کرده‌اند گفته‌اند:

که چون صبح شد حسین علیه السّلام متوجّه بسوى مکّه شد،و روز سوّم ماه شعبان سال 60 هجرى به مکه رسید و باقیماندۀ شعبان و تمام ماه رمضان و شوّال و ذى القعدة را در مکّه بود.

منبع: #لهوف_سید_بن_طاووس

#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان  این صفحه را در وب و اینستاگرم دنبال کنید

 

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف                                                                                                                                             

مجلس دوم: ورود امام به شهر مکه مکّرمه

راوى گفت:عبد اللّه بن عباس و عبد اللّه بن زبیر بخدمت حضرت آمدند،و از حضرت خواستند که خویشتن دارى کند.

 امام فرمود:  رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم مرا دستورى داده است که باید اجرایش کنم.

ابن عبّاس چون این بشنید از نزد حسین علیه السّلام بیرون شد و صدا میزد:وا حسینا.

سپس عبد اللّه بن عمر آمد و چنین مصلحت اندیشى کرد:که حسین با مردم گمراه بسازد و از جنگ و خونریزى برکنار باشد.

حضرت فرمود:

یا ابا عبد الرّحمن مگر متوجّه نشده‌اى؟که دنیا در نزد خداوند آنقدر پست و ناچیز است که سر بریدۀ یحیى بن زکریّا بعنوان هدیه به نزد زنازاده‌اى از زنازادگان بنى اسرائیل فرستاده شد،مگر نمیدانى؟که بنى اسرائیل در فاصلۀ کوتاه طلوع صبح تا طلوع آفتاب هفتاد پیغمبر را میکشتند،و پس از آن در بازارها مى‌نشستند و خرید و فروش میکردند. آن چنان که گوئى هیچ عملى انجام نداده‌اند،با این همه خداوند در عذاب آنان شتاب نفرمود،بلکه آنان را مهلت داد و پس از مدّتى آنان را بحکم عزّت و انتقام‌جوئى ذات مقدّسش گرفتار عذاب کرد.

اى ابا عبد الرّحمن از خدا بپرهیز و یارى مرا از دست مده.

راوى گوید:اهل کوفه که شنیدند حسین علیه السّلام به مکّه رسیده و از بیعت یزید خود دارى فرموده است،در خانۀ سلیمان بن صرد خزاعى اجتماع نمودند،و چون همگى گرد آمدند سلیمان بن صرد براى سخنرانى بپا خواست و در پایان سخنرانى چنین گفت:

اى گروه شیعه،حتما شنیده‌اید که معاویة مرده است و بجانب پروردگار خود شتافته،و به نتیجۀ کردار خود رسیده است. اکنون فرزندش یزید بجاى او نشسته است و این حسین بن على است که با او مخالفت ورزیده و براى اینکه از شرّ ستمگران خاندان ابى سفیان محفوظ بماند گریزان بمکّه آمده است. و شمائید که شیعۀ او هستید و پیش از این هم افتخار شیعه‌گى پدرش را داشتید،امروز،حسین علیه السّلام نیازمند یارى شما است اگر میدانید که یاریش خواهید نمود و با دشمنش خواهید جنگید؟پشتیبانى خود را بوسیلۀ نامه به عرض برسانید و اگر میترسید که در انجام وظیفه سستى کنید و رشتۀ کار از دست بدهید؟چه بهتر که مرد الهى را فریب ندهید. !

راوى گوید:مردم کوفه،نامه‌اى بدین مضمون به حسین علیه السّلام نوشتند.

 بنام خداوند بخشندۀ مهربان

نامه‌اى است به حسین بن على امیر المؤمنین،از سلیمان بن صرد خزاعى و مسیّب بن نجبة،و رفاعة بن شدّاد،و حبیب بن مظاهر،و عبد اللّه بن وائل،و شیعیانش از مؤمنین.

سلام ما بر تو،و پس از تقدیم سلام سپاس خداوندى را که دشمن تو و دشمن پیشین پدرت را درهم شکست،همان دشمن ستمکار کینه جوى،که زمام کار این امّت را به زور و قلدرى بدست گرفت و بیت المال مسلمین را غاصبانه تصرّف کرد،بدون رضاى ملّت بر آنان حکومت نمود،از جنایات زمان حکومتش اینکه نیکان اجتماع را کشت و افراد ناپاک را نگهدارى نمود و مال خدا را بدست ستمگران و سرکشان اجتماع سپرد.از رحمت خدا دور باد هم چنان که قوم ثمود دور شد.

بارى ما را پیشوائى بجز تو نیست بسوى ما بشتاب،شاید خداوند بوسیلۀ تو کانون حقّى از ما گرد آورد. و نعمان بن بشیر اکنون در کاخ فرماندارى است،ولى ما نه به نماز جمعۀ او حاضر میشویم و نه به نماز جماعتش،و در روزهاى عید با او همراه نیستیم. اگر خبر حرکت شما بما برسد او را از کوفه بیرون خواهیم کرد تا راه شام در پیش گیرد.

 سلام بر تو و رحمت و برکات خدا بر تو باد اى پسر پیغمبر،و بر پدر بزرگوارت که پیش از تو بود و حول و قوّه‌اى به جز از رهگذر استمداد از خداى بزرگ و بزرگوار نیست.

نامۀ فوق را بخدمت حضرت فرستادند،و دو روز بعد جماعتى را به نمایندگى روانه کردند،که حامل یک صد و پنجاه نامه بود. و هر نامه‌اى به امضاى یک و دو و سه و چهار نفر بود،که همگى از حضرت استدعا کرده بودند بکوفه تشریف بیاورد.

ولى با این همه حسین علیه السّلام از پاسخ دادن به نامه‌ها خود دارى میکرد تا اینکه در یک روز ششصد نامه از کوفه رسید. و نامه‌هاى دیگر پى در پى میرسید تا آنکه جمع نامه‌ها که در چند نوبت

 آمده بود به دوازده هزار نامه رسید.

راوى گوید:پیرو نامه‌ها،هانى بن هانى سبیعى و سعید بن عبد اللّه حنفى نامۀ ذیل را که آخرین نامۀ رسیده به حسین (ع)بود،آوردند در نامه چنین نوشته بود:

بنام خداوند بخشایندۀ مهربان

نامه‌اى است به حسین بن على امیر المؤمنین(ع)،از شیعیانش و شیعیان پدرش امیر المؤمنین.

امّا بعد؛ همۀ مردم به انتظار ورود شما هستند و بجز تو به کسى رأى نمیدهند. اى پسر پیغمبر هر چه زودتر و هر چه زودتر تشریف بیاورید، که باغها سر سبز،و میوه‌هاى درختان رسیده،بوستانها پر از گیاه و درختها پر برگ است،اگر تصمیم دارید،تشریف بیاورید که سپاهى آراسته مقدمت را گرامى خواهند داشت. سلام و رحمت خداوند بر تو باد و بر پدرت که پیش از تو بود.

حسین علیه السّلام به هانى سبیعى و سعید بن عبد اللّه حنفی فرمود:

به من بگوئید:چه اشخاصى در نوشتن این نامه با شما هم‌آهنگ بودند؟

عرض کردند:یا ابن رسول اللّه،شبث بن ربعى و حجار بن ابحر و یزید بن الحارث و یزید بن رویم و عروة بن قیس و عمرو بن الحجّاج و محمّد بن عمیر بن عطارد،

راوى گفت:حسین علیه السّلام چون این بشنید،بپا خواست و میان رکن و مقام دو رکعت نماز گذاشت،و از خداوند مسألت نمود،تا آنچه خیر و صلاح است مقدّر فرماید. پس از آن مسلم بن عقیل را خواست و از جریان مطّلعش فرمود و پاسخ نامه‌هاى اهل کوفه را نوشت،و وعدۀ پذیرش دعوت آنان را داد،و اضافه فرمود که پسر عمّ خودم مسلم بن عقیل را بسوى شما فرستادم،تا مرا از وضع موجود و آخرین تصمیم شما آگاه نماید.

مسلم،با نامۀ آن حضرت حرکت کرد تا بکوفه رسید. ،چون مردم کوفه فهمیدند که حسین علیه السّلام نامه به آنان نوشته از آمدن مسلم بسیار خوشحال شدند و مسلم را به خانۀ مختار بن ابى عبیدۀ ثقفى وارد نمودند و رفت و آمد شیعیان،بنزد مسلم بطور مرتّب ادامه داشت.

همین که گروهى از شیعیان نزد مسلم گرد آمدند،نامۀ حسین را برای آنان خواند.احساسات مردم آنچنان شدید بود که هنگام خواندن نامه همه گریه میکردند تا آنکه هیجده هزار نفر با مسلم بیعت نمودند.

منبع: #لهوف_سید_بن_طاووس

#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان  این صفحه را در وب و اینستاگرم دنبال کنید

 

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف                                                                                                                                            

مجلس سوم : حرکت ابن مرجانه به سوی کوفه

عبید اللّه بن مسلم باهلى و عمارة بن ولید و عمر بن سعد نامه‌اى به یزید نوشتند و ورود مسلم را گزارش دادند و اظهار نظر کردند:که نعمان بن بشیر را از فرماندارى کوفه عزل و دیگرى به جاى او منصوب نماید.

یزید پس از اطّلاع از اوضاع کوفه،به عبید اللّه بن زیاد که فرماندار بصره بود نامه نوشته،و با حفظ سمت او، فرماندارى کوفه را نیز به او واگذار نمود، و جریان کار مسلم بن عقیل و حسین(ع) را در نامه متذکّر شد،و دستور اکید داد که مسلم را دستگیر نموده و بقتل برساند.

عبید اللّه پس از دریافت ابلاغ فرماندارى کوفه،آماده حرکت بطرف کوفه گردید.

حسین (ع)بوسیله یکى از نیروهای خود بنام سلیمان که کنیه‌اش:ابا رزین بود،نامه‌اى به عدّه‌اى از بزرگان بصره نوشته بود،و در آن نامه،مردم بصره را به یارى خود دعوت نموده و تذکّر داده بود که لازم است از من اطاعت نمائید،و از جملۀ آنان یزید بن مسعود نهشلى و منذر بن جارود عبدى بودند.

یزید بن مسعود قبیله‌هاى تمیم و حنظله و سعد را جمع کرد چون همه حاضر شدند گفت:

اى بنى تمیم،موقعیّت و شخصیّت مرا در میان خود چگونه مى‌بینید؟

گفتند:به خدا قسم تو بمنزلۀ ستون فقرات ما و سر آمد افتخارات ما هستى... پیشنهاد خود را بکن تا گوش کنیم.

گفت:معاویه مرده است و بخدا که مردن و از دست رفتنش بسیار بى‌اهمّیّت است که درِ خانۀ ظلم با مرگ او شکسته شد و پایه‌هاى ستم متزلزل گردید،از جنایات او بیعتى بود که از مردم گرفت،و بگمان خود عقد آن را استوار کرد،ولى هرگز بمقصود خود نرسید. بخدا قسم که کوشش‌اش بى‌نتیجه ماند و از مشورت،رسوائى دید،فرزند خود، یزید شراب خوار و سرآمد تبهکاران را بجاى خود بنشانده که اینک مدّعى خلافت بر مسلمین است و بر آنان حکومت میکند بدون اینکه مسلمانان بحکومت او راضى باشند. این پسر، با بردبارى کوتاه و دانش اندکى که دارد یک قدم در راه حق نمیتواند بردارد،بخداوند سوگند یاد میکنم و سوگندم راست است با این مرد براى پیشرفت دین مخالف و مبارزه کردن با او از مبارزه با مشرکین افضل است.

اینک حسین بن على پسر دختر پیغمبر است داراى شرافت ریشه‌دار و تدبیر اساسى،فضیلتش بالاتر از توصیف،و دانش‌اش بى‌پایان و از همه سزاوارتر به مسند خلافت، او است که هم سابقه‌اش بهتر و هم سنّش بیشتر و خود از خاندان رسالت است با زیر دستان،مهربان و بزرگان را احسان نماید ...

خداوند بوسیلۀ او حجّتش را بر همۀ مردم تمام و موعظه‌اش را کامل فرموده است. بنا بر این،از مشاهدۀ نور حق کور مباشید و در پست نمودن باطل ساکت ننشینید...بخدا قسم هر کس که از یارى او کوتاهى کند خداوند،ذلّت موروثى در فرزندان وى و کم بود در فامیل او قرار میدهد.

  هان که من بسهم خود،لباس جنگ بر تن آراسته و زره رزم پوشیده‌ام هر آن کس که کشته نشود بالاخرة خواهد مرد و هر کس از جنگ فرار کند از چنگال مرگ نجات نخواهد یافت. خداوند شما را رحمت کند سخنان مرا پاسخ دهید.

قبیلۀ حنظلة بسخن آمدند و گفتند:

اى ابا خالد ما همگى تیرهاى ترکش تو و سواران فامیل تو هستیم،اگر بوسیلۀ ما بدشمن خویش تیر اندازى به هدف خواهد آمد و اگر با ما به جنگ روى پیروز خواهى شد، بخدا قسم بهر گردابى که تو فرو روى ما نیز فرو شویم،و بخدا قسم هر سختى که تو ملاقاتش کنى ما نیز ملاقات کنیم،بخدا قسم با شمشیرهاى خود یار و یاور تو هستیم،و بدنهاى ما سپر بلا براى تو است هر تصمیمى که دارى عملى کن.

آنگاه قبیلۀ سعد بن یزید بسخن در آمدند و گفتند:

اى ابا خالد مبغوض ترین چیز نزد ما مخالفت تو و بیرون شدن از راى تو است.

و امّا صخر بن قیس،او خود بما دستور ترک جنگ داد ما نیز دستورى را که بما داده شده بود ستودیم،و عزّت ما هم چنان باقى است اکنون تو ما را مهلتى ده تا باز گردیم و مشورتى نموده نتیجه را اعلام کنیم.

آنگاه قبیلۀ عامر بن تمیم بسخن در آمدند و گفتند:

اى ابا خالد ما برادران توئیم و جانشینان تو،در موردى که تو خشمناک گردى ما رضایت ندهیم و از محلّى که تو کوچ کنى ما آنجا را وطن نگیریم،اختیار ما بدست تو است ما را بخوان که اجابت خواهیم کرد،و دستور بده که فرمانبریم هر وقت تصمیم بگیرى ما در اختیار تو هستیم.

یزید بن مسعود گفت:

بخدا قسم اى بنى سعد اگر با من مخالفت کنید خداوند،هرگز شمشیر را از میان شما نخواهد برداشت و همیشه شمشیرهاى شما در ریختن خون یک دیگر بکار خواهد رفت.

سپس نامه‌اى به حسین علیه السّلام نوشت:

بنام خداوند بخشایندۀ مهربان

امّا بعد،دست خطّت به من رسید، و آنچه را که از من خواسته بودى دانستم،دعوتم فرموده‌اى که حظّ خود را از فرمانبرى تو بدست آورم و به نصیبى که از یارى تو دارم نایل آیم،و راستى که خداوند،هیچ وقت روى زمین را از کسى که کار خیرى انجام دهد خالی نگذارد ... گردنهاى بنى تمیم،براى امتثال امرت ذلیل و باقیماندۀ آنان در پیروى از فرمان تو سرسخت‌تراند. از شترى که سه روز چریده و با شکم پر بر سر چشمۀ آب فرود آید،قبیلۀ سعد را نیز سر بفرمان تو کرده‌ام و ننگ مخالفت را از دامنشان با آب بارانى شسته‌ام ...

...

و امّا منذر بن جارود که یکى از حضّار مجلس بود،نامۀ حسین علیه السّلام را با نامه رسان:(ابو رزین سلیمان)بنزد عبید اللّه بن زیاد(که فرماندار بصره بود)آورد! زیرا منذر ترسید مبادا کاغذ،توطئه‌اى از طرف عبید اللّه بن زیاد باشد و از طرفى بحریّه دختر منذر،همسر عبید اللّه بود.

 عبید اللّه بن زیاد نامه رسان حضرت را دستگیر نمود و بدارش آویخت، سپس بر منبر شد و خطبه‌اى خواند و مردم بصره را از مخالفت و تحریک افراد ماجرا جو ،ترساند و آن شب را در بصره بود،چون صبح شد برادرش عثمان بن زیاد را نایب خویش نموده و خود بطرف کاخ کوفه حرکت کرد.

منبع: #لهوف_سید_بن_طاووس

#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان  این صفحه را در وب و اینستاگرم دنبال کنید

 

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف                                                                                                                                             

مجلس چهارم:

پسرمرجانه چون نزدیک کوفه رسید از مرکب فرود آمده و صبر کرد تا شب فرا رسید،و شبانه داخل کوفه گردید،مردم کوفه چنین گمان کردند که حسین علیه السّلام تشریف آورده.

لذا از مقدمش خوشحال شده و اطرافش را گرفتند و همین که شناختند ابن زیاد است از گردش پراکنده شدند، ابن زیاد به کاخ فرماندارى رفت و تا صبح آنجا بود صبح،بیرون آمده بر منبر رفت و خطبه خواند و از سر پیچى از فرمان حکومت وقت آنان را ترساند و وعده‌هاى نیکى بفرمانبردارى داد.

مسلم بن عقیل که خبر آمدن ابن زیاد را شنید از اینکه محلّش مشخّص بود بر جان خود بیمناک شد لذا از خانۀ مختار بیرون آمده و قصد خانۀ هانى بن عروة را نمود.

هانى او را در خانۀ خود منزل داد و شیعیان بنزدش رفت و آمد میکردند،ابن زیاد کارآگاههائى بر مسلم گماشته بود و دانست که او در خانه هانى است. محمّد بن اشعث و اسماء بن خارجه و عمرو بن حجّاج را بحضور طلبید و گفت:

چرا هانى بدیدن ما نیامده است؟

گفتند:جهتش را نمیدانیم و شنیده‌ایم که بیمار است.

گفت به من هم خبر بیماریش رسیده است ولى شنیده‌ام که حالش بهبودى یافته و بر در خانه‌اش مى‌نشیند و اگر بدانم که هنوز بیمار است حتما بهعیادتش میروم،او را ملاقات کنید و متوجّه‌اش سازید که نباید از وظیفه‌اى که نسبت به ما دارد کوتاهى کند،که من دوست ندارم هم چون او شخصیّتى که از اشراف عرب است سابقۀ بد نزد ما پیدا کند.

اینان به نزد هانى آمدند و هنگام عصر بر در خانه‌اش ایستاده و گفتند:

چرا بدیدن فرماندار نرفته‌اى؟که بیاد تو بود و گفت:

اگر میدانست که تو بیمار هستى به عیادت تو مى‌آمد.

 هانی گفت:همین است و بیمارى اجازۀ ملاقات به من نداده است.

گفتند:فرماندار شنیده است که همه روزه بر در خانه‌ات مى‌نشینى، از این رو نرفتن بملاقات را بى‌اعتنائى شمرده است و البتّه حکومت وقت از مانند توئى تحمّل بى‌اعتنائى نتواند،که تو بزرگ فامیل خود هستى،ما تو را سوگند میدهیم که سوار شده و همراه ما به دیدن فرماندار بیا.

هانى لباسهایش را طلبیده و پوشید و سپس قاطر را طلبیده و سوار شد تا آنکه نزدیک کاخ رسید،گوئى دلش احساس خطر کرد به حسّان بن اسماء بن خارجه گفت:

اى برادر زاده،بخدا قسم که من از این مرد میترسم رأى چیست؟

گفت:عمو،بخدا قسم من از هیچ بر تو باک ندارم بى‌جهت خیالى بد به دل راه مده.

 حسّان نمیدانست که عبید اللّه به چه جهت کس بدنبال هانى فرستاده است.

هانى آمد و آن چند نفر نیز به همراهش بودند تا همگى بر عبید اللّه داخل شدند.

عبید اللّه که چشمش به هانى افتاد، گفت:احمق با پاى خود آمد سپس رو به شریح قاضى که نشسته بود نمود و با اشاره به هانى شعر عمرو بن معدیکرب زبیدى را خواند بدین مضمون:

من‌اش زندگى خواهم او مرگ                   من چه عذر آورد دوستت نزد من

هانى گفت:امیر مگر چه شده است؟

گفت:ساکت شو اى هانى این کارها چیست که در محیط تو نسبت به امیر المؤمنین و همۀ مسلمانان انتظار میرود؟مسلم بن عقیل را بکوفه آورده‌اى و در سراى خودت منزلش داده‌اى و اسلحه و افراد در خانه‌هاى اطراف خود جمع میکنى و گمان میکنى که این کارهایت بر ما پنهان می ماند؟

گفت:این کارها را من نکرده‌ام.

ابن زیاد گفت:بلى تو کرده‌اى!

گفت:خدا امیر را اصلاح فرماید من نکرده‌ام.

 ابن زیاد گفت:معقل،غلام مرا نزد من حاضر کنید معقل،کار آگاه مخصوص ابن زیاد بود که بسیارى از اسرار مردم را بدست آورده بود، معقل آمد و در مقابل ابن زیاد ایستاد،چون چشم هانى بر او افتاد او را شناخت و فهمید که کارآگاه بوده.

گفت:خدا امیر را اصلاح کند بخدا، من نه کس بنزد مسلم فرستاده‌ام و نه او را دعوت کرده‌ام ولى چه کنم؟بخانۀ من پناه آورد و من پناهش دادم و شرمم آمد که ردّش نمایم،بارى بود که بر دوش من آمد و بناچار از مسلم پذیرائى نمودم،حال،که تو اطّلاع پیدا کرده‌اى مرا رها کن که باز گردم و مسلم را از خانۀ خود بیرون کنم تا بهر جا که میخواهد برود و من از این تعهّدى که نسبت به او دارم و پناهى که به او داده‌ام بیرون بیایم.

ابن زیاد گفت:از من جدا نخواهى شد تا آنکه مسلم را نزد من بیاورى.

 گفت:نه،بخدا قسم هرگز او را نزد تو نخواهم آورد،مهمان خود را بدست تو بدهم که او را بکشى؟

گفت:بخدا باید او را نزد من بیاورى.

هانى گفت:نه بخدا که نخواهمش آورد.

چون سخن میان آن دو بدرازا کشید مسلم بن عمرو باهلى برخاست و گفت:خدا امیر را اصلاح کند،اجازه بده تا من با هانى چند کلمۀ خصوصى صحبت کنم،این بگفت و برخاست و هانى را بگوشه‌اى از مجلس برد. ولى ابن زیاد آن دو را میدید و سخن‌شان را مى‌شنید که ناگاه صدایشان بلند شد.

مسلم بن عمرو باهلى گفت:اى هانى تو را بخدا خودت را بکشتن مده و فامیلت را مبتلا مکن بخدا قسم،من میخواهم تو را از کشته شدن نجات دهم این مرد:(مسلم بن عقیل)پسر عموى این مردم است نه او را میکشند و نه زیانى به او میرسانند تو او را تسلیم ابن زیاد بکن و مطمئنّ باش که هیچ گونه ننگ و عارى بر تو نیست زیرا تو او را به حکومت وقت تحویل داده‌اى.

 هانى گفت:بخدا قسم که این ننگ و عار براى من بس است که با دو بازوى سالم و این همه یار و یاور که من دارم پناهنده و میهمان خود و نمایندۀ پسر پیغمبر را بدست دشمن بسپارم،بخدا قسم اگر هیچ کس نداشته باشم و خودم تک و تنها و بى‌یاور بمانم او را تحویل نخواهم داد تا آنکه خودم پیش از او کشته شوم.

مسلم بن عمرو باهلى هر چه هانى را قسم میداد،او میگفت: بخدا قسم هرگز مسلم را تحویل ابن زیاد ندهم.

چون ابن زیاد این سخنان بشنید،گفت:هانى را نزدیک من آورید. نزدیکش آوردند،گفت:بخدا قسم،یا باید مسلم را به من تحویل بدهى و یا گردنت را میزنم.

هانى گفت:اگر مرا بکشى برق شمشیرهاى فراوانى در اطراف کاخت خواهد درخشید.

ابن زیاد گفت:متأسّفم،با شمشیرهاى درخشان مرا میترسانى؟هانى بگمان اینکه قبیله‌اش گفتگوى او را با ابن زیاد میشنوند.

سپس ابن زیاد گفت:هانى را نزدیکتر بیاورید. نزدیکترش بردند با عصائى که در دست داشت آنقدر بر بینى و پیشانى و صورت هانى زد که بینیش شکست و خون بر لباس‌اش ریخت و گوشتهای صورت و پیشانیش بر محاسنش پاشیده شد و چوب دستى ابن زیاد شکست.

هانى دست برد و قبضۀ شمشیر پاسبانى را گرفت ولى پاسبان خود را کنار کشید،ابن زیاد فریاد زد او را بگیرید. هانى را گرفته کشان کشان به یکى از اطاقهاى کاخ انداختند و درش را بر روى هانى بستند. ابن زیاد دستور داد نگهبانى بر درِ اطاق گذاشتند،اسماء بن خارجة برخاست و روى به ابن زیاد کرده(و بعضى گفته است که حسّان بن اسماء بود)و گفت:

مگر ما رسولان مکر بودیم؟امیر،تو ما را دستور دادى که این مرد را نزد تو بیاوریم همین که آوردیم استخوانهاى صورتش را شکستى و ریشش را پر خون نمودى و پندارى که او را توانى کشت؟

ابن زیاد خشمناک شد و گفت تو اینجائى؟

سپس دستور داد آنقدر او را زدند که از زبان افتاد و بزنجیرش کشیده در گوشه‌اى از کاخ زندانیش نمودند.

گفت:انّا للّه و انّا الیه راجعون اى هانى خبر مرگ خودم را بتو میدهم.

راوى گفت:به عمرو بن حجّاج خبر رسید که هانى کشته شد و رویحة دختر عمرو همسر هانى بن عروة بود.

عمرو با تمام افراد قبیلۀ خود مذحج حرکت کرده و اطراف کاخ ابن زیاد را محاصره کرد و فریاد کشید من عمرو بن حجّاجم و اینان سواران و بزرگان مذحج‌اند. نه از اطاعت حکومت وقت سرپیچى کرده‌ایم و نه از اجتماع مسلمانان فاصله گرفته‌ایم. به ما خبر رسیده که دوست ما هانى کشته شده است.

 عبید اللّه دانست که قبیلۀ مذحج،کاخ را محاصره نموده و سخنرانى میکنند. به شریح دستور داد تا به نزد هانى برود و سلامتى او را که بچشم خود مشاهده نموده به مردم ابلاغ دهد.

 شریح هم این کار را کرد و خبر سلامتى هانى را به آنان داد آنان نیز بگفتۀ شریح راضى شده و بازگشتند.

راوى گفت:خبر گرفتارى هانى به مسلم بن عقیل رسید با افرادى که با او  بیعت نموده بودند به جنگ عبید اللّه بیرون شد . عبید اللّه در کاخ فرماندارى پناه گرفت و سربازانش با سربازان مسلم به جنگ پرداختند و عبید اللّه با اطرافیانش که در میان کاخ بودند سرها از کاخ بیرون نموده و یاران مسلم را از جنگ میترساندند و وعده‌هاىی به آنها میدادند. و اینکه با لشکر شام که از پشت سر به کمک ما خواهد رسید آنها می ترساندند. این تبلیغات سوء ادامه داشت تا آنکه شب فرا رسید با آمدن شب،یاران مسلم از دور او پراکنده شدند و به یکدیگر می گفتند:

ما را چه که به این آتش فتنه دامن بزنیم چه بهتر که در خانه‌هاى خویش بنشینیم و اینان را رها کنیم تا خداوند صلح را در میانشان بر قرار کند. در نتیجۀ این تبلیغات بجز ده نفر همراه مسلم به مسجد داخل شد و تا نماز مغرب بخواند آن ده نفر نیز از گردش پراکنده شدند. چون چنین دید،تک و تنها از مسجد بیرون شد،و در کوچه‌هاى کوفه میگشت تا آنکه بر در خانۀ زنى بنام طوعة ایستاد و آب از او خواست،زن سیرابش نمود،سپس درخواست کرد که او را در خانۀ خود پناه دهد،زن نیز پذیرفت و پناهش داد.

  فرزند زن که فردی لاابالی بود دانست که مسلم در خانۀ او است. به سربازان ابن زیاد گزارش داد. ابن زیاد محمّد بن اشعث را احضار کرد و عدّه‌اى سرباز به همراهش نمود، و مأمور جلب مسلم‌اش کرد،چون بدر خانۀ آن زن رسیدند و صداى سم اسبها بگوش مسلم رسید زره خود را پوشید و بر اسب خود سوار شد و با سربازان عبید اللّه مشغول جنگ گردید تا آنکه عدّه‌اى از آنان را کشت. محمّد بن اشعث فریاد زد که اى مسلم تو در امان ما هستى!.

مسلم گفت:به امام مردم حیله‌گر و بدکردار چه اعتمادى توان داشت؟

باز مشغول جنگ شد و اشعار حمران بن مالک خثعمى را که در روز قرن سروده بود میخواند بدین مضمون:

من عهد جانبازى براه دوست بستم                آزاده خواهم داد سر،کز قید رستم
گر مرگ در کامم شرنگى بود لیکن                   چون طوطیان از شوق او شکّر شکستم
راهى نه با نیرنگ باشد نى فریبم            نى سرد را با تلخ و گرم آمیختستم
هر کس بروزى بایدش دیدن بدى را                                      امروز بینید آن بدى از ضرب دستم


لشکریان صدا زدند که کسى به تو دروغ نمیگوید و تو را فریب نمیدهد،ولى باز مسلم بگفتار آنان توجّهى ننمود و در اثر زخم هائى که به پیکرش رسید نیرویش از دست رفت و سربازان عبید اللّه بر او هجوم آوردند. سربازى از پشت سر چنان نیزه بر او زد که بر وى زمین افتاد،و به حالت اسارت دستگیر شد.

چون مسلم را به مجلس ابن زیاد وارد نمودند سلام نکرد،پاسبانى او را گفت:

بفرماندار سلام بده.

مسلم گفت:ساکت باش واى بر تو بخدا قسم که او فرماندار من نیست.

ابن زیاد گفت:اشکالى ندارد سلام بدهى یا ندهى کشته خواهى شد.

مسلم گفت:اگر تو مرا بکشى تازه‌گى ندارد .بدتر از تو بهتر از مرا کشته است از این گذشته،تو در زجر کشى و کار زشت مثله نمودن و ناپاکى طینت و پست فطرتى در حال پیروزى،به هیچ کس مجال نمیدهى که از تو باین جنایات سزاوارتر باشد.

ابن زیاد گفت:اى مخالف سرکش بر پیشوایت خروج کردى؟و صف وحدت مسلمین را در هم شکستى؟و فتنه و آشوب برانگیختى؟

 مسلم گفت:اى پسر زیاد وحدت مسلمانان را معاویة و پسرش یزید درهم شکست و فتنه و آشوب را تو و پدرت زیاد بن عبید بردۀ بنى علاج از ثقیف،بر پا نمود و من امیدوارم که خداوند بدست بدترین افراد خلق شهادت را نصیب من فرماید.

 ابن زیاد گفت:در آرزوى چیزى بودى که خداوند نگذاشت و آن را بدست اهلش سپرد.

مسلم گفت:اى پسر مرجانة چه کسى صلاحیّت آن را دارد؟

گفت:یزید بن معاویة!.

مسلم گفت:سپاس خداى را ما راضى هستیم که خدا میان ما و شما حکم فرماید.

ابن زیاد گفت:تو گمان کرده‌اى که تو را در این کار بهره و نصیبى است؟

 مسلم گفت:بخدا قسم نه اینکه گمان دارم بلکه به یقین دانم.

ابن زیاد گفت:بگو بدانم چرا به این شهر آمدى و محیط آرام شهر را بهم زدى و تفرقه میان اجتماع ایجاد کردى؟

 مسلم گفت:منظور من از آمدن این نبود و لکن این شما بودید که کارهاى زشت را آشکار و کار نیک را از میان اجتماع بردید و بدون رضاى مردم بر آنان حکومت کردید،و خلاف دستورات الهى را بر آنان تحمیل نمودید،و به رسم کسرى و قیصر در میان آنان رفتار نمودید،ما آمدیم تا      برنامۀ امر بمعروف و نهى از منکر و دعوت بحکم قرآن و سنّت پیغمبر را اجرا کنیم و صلاحیّت این کار را نیز داشتیم.

ابن زیاد شروع کرد به ناسزا گفتن به على و حسن و حسین علیهم السّلام.

 مسلم گفت:تو و پدرت به دشنام سزاوارترى،هر چه خواهى بکن اى دشمن خدا.

 ابن زیاد به بکر بن حمران مأموریّت داد که مسلم را ببالای کاخ برده و بکشد.

بکر، مسلم را ببام کاخ برد و زبان مسلم مشغول تسبیح خداى تعالى و استغفار و درود بر پیغمبر بود که گردنش را زد و وحشت زده از بام فرود آمد.

 ابن زیاد به بکر گفت:ترا چه شد؟

گفت امیر آن لحظه که مسلم را کشتم مرد سیاه چهرۀ بد صورتى را در مقابل خود دیدم که انگشت بدندان گرفته و یا گفت:(لب گزان)آنچنان از دیدن او ترسیدم که هرگز چنین نترسیده بودم.

ابن زیاد ملعون گفت:شاید از وحشتى مى‌بوده که تو را فرا گرفته بوده است سپس دستور داد هانی بن عروة را بیرون آورده و بکشند. هانى مکرّر میگفت:اى قبیلۀ مذحج و کجا قبیلۀ مذحج بداد من میرسد،اى عشیرۀ من و کجا هستند؟ فامیل من که بفریاد من برسند.

 مأمور قتل،او را گفت:گردنت را کشیده نگاه دارد که براى شمشیر زدن آماده‌تر باشد)

گفت:بخدا قسم که من چنین سخاوتى ندارم و شما را بکشتن خود یارى نکنم.

ابن زیاد غلامى داشت رشید نام او هانى را کشت.

عبد اللّه بن زبیر اسدى در بارۀ کشته شدن مسلم و هانى شعرى بدین مضمون سروده است،و گفته شده است که سراینده،فرزدق است و بعضى سلیمان حنفى را سرایندۀ اشعار خوانده است:

گر تو بخواهى که مرگ بینى با چشم                                مسلم و هانى نگر تو بر سر بازار
پیل تنى کش ز تیغ صورت مجروح                       کشتۀ دیگر ز بام گشته نگونسار
دست زنازاده‌اى بخونشان آغشت                             شد سخن روز این جنایت و کشتار
پیکرى از مرگ رنگ گشته دگرگون                                  جسمى،خونش روان بدامن کهسار
تاره جوانى ببزم،دخت پر آزرم                                     سرو روانی برزم،تیغ شرربار
وین عجب اسماء سوار مرکب و ایمن                       مذحج،خونخواه او چو لشکر جرّار
گردوى اندر طواف خیل مراد است                منتظر فرصت و مراقب اخبار
گر نستانید خونبهاى برادر                                                           پست و زبونید چون زنان زناکار

راوى گفت:عبید اللّه بن زیاد ضمن نامه‌اى خبر کشتن مسلم و هانى را به یزید گزارش داد،

منبع: #لهوف_سید_بن_طاووس

#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان  این صفحه را در وب و اینستاگرم دنبال کنید

 

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف                                                                                                                                             

مجلس پنجم : حرکت امام از مکه به سوی کوفه

یزید نامۀ عبید اللّه را با سپاسگزارى از کارها و شدّت عملش پاسخ داد و اضافه کرد که گزارش رسیده حاکى است که حسین بن علی به آن سوى متوجّه شده است. و دستور داد که کاملا سخت‌گیرى کند و هر کس را گمان برد و یا احتمال داد سر مخالفت دارد انتقام گیرد و زندانى کند.

 حسین علیه السّلام روز سه شنبه سوّم ذى الحجة(روز چهارشنبه هشتم ذى الحجة نیز گفته شده است)سال شستم از هجرت از مکّه حرکت کرد و هنوز خبر کشته شدن مسلم به آن حضرت نرسیده بود زیرا همان روزى که مسلم کشته گشت حسین علیه السّلام از مکه بیرون شد.

و روایت شده است که چون حسین علیه السّلام خواست از مکّه بیرون شود براى سخنرانى بپا خواست و فرمود:

ستایش خدایی راست و آنچه خدا بخواهد مى‌شود .

که ابو محمّد سفیان بن وکیع از پدرش وکیع و او از اعمش روایت نموده که گفت:ابو محمّد واقدى و زرارة بن خلج گفتند:

ما حسین بن على را پیش از آنکه بسوى عراق حرکت کند ملاقات کردیم و از ناپایدارى مردم کوفه آگاهش نمودیم و او را گفتیم:که دلهاى آنان با او است ولى شمشیرهایشان بر روى او!

آن حضرت چون سخن ما را شنید اشاره‌اى بجانب آسمان نمود، گویند : درهاى آسمان باز شد و آنقدر فرشته فرود آمد که شماره‌شان را جز خداوند کس نداند و فرمود:

اگر نه این بود که چیزهائى بهم نزدیک شده و وقت مرگ فرا رسیده است بیارى این فرشتگان با این مردم میجنگیدم. ولى من بیقین میدانم که قتلگاه من و قتلگاه اصحاب من آن جا است و بجز فرزندم على کسى را نجات نیست.

و معمّر بن مثنّى در مقتل الحسین روایت کرده است چون روز ترویه شد عمر بن سعد بن ابى وقّاص 1((آمدن عمر بن سعد؟؟؟؟بعید مینماید و شاید روایت با عمر و بن سعید اشدق که هنگام فوت معاویه حاکم مکه بود اشتباه شده است و او بوده که از مسافرت و یا از نزد یزید بمکه آمده است و عجبتر اینکه در جریان وصیت مسلم بن عقیل در مجلس ابن زیاد بعمر بن سعد اشتباه بعکس روى داده است و ابن عبد ربه در عقد الفرید و ابن قتیبه در الامامة و السیاسة و على بن احمد مالکى در فصول المهمة بجاى عمر بن سعد عمر و بن سعید نوشته‌اند.مترجم)

با قشون زیادى بمکّه وارد شد و از طرف یزید مأموریّت داشت که اگر حسین مبارزۀ جنگى آغاز کند متقابلا با حسین مبارزه کند و اگر نیرو بقدر کافى داشته باشد خود او جنگ را آغاز نماید.

 

پس حسین علیه السلام روز ترویه از مکّه بیرون شد و از اصل احمد بن حسین بن عمر بن بریدة که محدّثى مورد اعتماد است روایت شده که او از اصل محمّد بن داود قمّى از امام صادق نقل میکند که فرمود:

شبى که صبحش حسین علیه السّلام تصمیم داشت از مکّة حرکت کند محمّد بن حنفیّة شبانه بنزد حسین علیه السلام رفت و گفت:

برادرم،دیدى که اهل کوفه با پدرت و برادرت چه حیله و مکرى بکار بردند،و من میترسم که حال تو نیز مانند حال پدر و برادرت گردد،اگر رأیت به ماندن در مکّه باشد عزیزترین فردى خواهى بود که در حرم الهى است و کسى را بتو دسترسى نخواهد بود،

 فرمود:برادرم،میترسم یزید بن معاویة بناگاه مرا بکشد و احترام این خانه با کشته شدن من از میان برود.

 محمّد بن حنفیّه گفت:اگر از چنین پیش آمدى میترسى بسوى یمن و یا یکى از بیابانهاى دور دست برو که از هر جهت محفوظ باشى و کسى را بتو دسترسى نباشد.

امام  فرمود:تا به بینم،چون سحر شد حسین علیه السلام کوچ کرد. خبر کوچ کردن حسین به محمّد بن حنفیّه رسید، آمد و زمام شترى را که حضرت سوار بر آن بود بگرفت و عرض کرد:

برادر مگر وعده نفرمودى که پیشنهاد مرا مورد توجّه قرار دهى؟

فرمود: چرا،عرض کرد:پس چرا باین شتاب بیرون میروى؟

فرمود:پس از آنکه از تو جدا شدم رسول خدا صلّى اللّه علیه و اله نزد من آمد و فرمود:

حسین بیرون برو که مشیّت خداوندى بر این است که تو را کشته به بیند!

محمّد بن حنفیّه گفت:انّا اللّه و انّا الیه راجعون،حال که تو با این وضع بیرون میروى پس همراه بردن این زنان چه معنى دارد؟

فرمود:رسول خدا صلى اللّه علیه و اله به من فرمود:

مشیّت خدا بر این شده است که آنان را نیز اسیر و گرفتار به بیند این بگفت و با محمّد خداحافظى فرموده و حرکت کرد.

 

محمّد بن یعقوب کلینى ره در کتاب وسائل از محمّد بن یحیى و او از محمّد بن حسین و او از ایّوب بن نوح و او از صفوان و او از مروان بن اسماعیل و او از حمزة بن حمران و او از امام صادق علیه السلام نقل کرده است:

که راوى گفت:صحبت در اطراف خروج حسین علیه السلام بود و اینکه چرا محمّد بن الحنفیّة در مدینه ماند؟

حضرت فرمود:اى حمزه الآن مطلبى بتو میگویم مشروط بر اینکه پس از این مجلس دیگر در آن باره پرسشى نکنى. حسین علیه السلام چون خواست حرکت کند دستور داد کاغذى آوردند و بر آن نوشت

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم

 نامه‌اى است از حسین بن على به بنى هاشم امّا بعد هر کس به من پیوست کشته خواهد شد و هر که باز ماند به پیروزى نائل نخواهد آمد و السلام.

منبع: #لهوف_سید_بن_طاووس

#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان  این صفحه را در وب و اینستاگرم دنبال کنید

 

 

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف 

مجلس ششم ( اجازه  خواستن یاری فرشتگاه و جنیان به امام حسین)

[کربلا محل آزمایش حسین علیه السلام بود همچنان که شهادت حضرت صدیقه طاهره فاطمه بنت رسول خدا آزمایشی از آزمایشات الهی برای حضرت علی بن ابی طالب بود-#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان]

و شیخ مفید محمّد بن محمّد بن نعمان رضى اللّه عنه در کتاب مولد النّبی و مولد الاوصیاء با سند خود از امام جعفر صادق علیه السلام نقل میکند که فرمود:

هنگامى که حسین علیه السّلام شبانه از مدینه بمکّه حرکت کرد گروه‌هاى فرشتگان باصفهاى آراسته و پشت سر هم اسلحه بدست و هر یک بر اسبى از اسبهاى بهشتى سوار خدمت حضرت رسیدند و سلام دادند و عرض کردند:

اى آنکه پس از جدّ و پدر و برادر،حجّت خداوند بر خلق تو هستى همانا که خداوند عزّوجل جدّ تو را در جاهاى بسیارى بوسیله ما کمک و یارى فرموده و اکنون نیز ما را بیارى تو فرستاده است،حضرت فرمود:وعده‌گاه نم و شما در گودال و بقعه‌اى که آنجا شهید خواهم شد که همان کربلا است چون به آنجا رسیدم نزد من بیائید عرض کردند:

خداوند،ما را مأمور فرموده است که گوش بفرمان و فرمانبردار شما باشیم و اگر از دشمنى بیمناک هستى ما بهمراه تو باشیم.

امام فرمود:راهى ندارند که آسیبى به من برسانند تا به بقعۀ خویش برسم.

و گروههائى از مؤمنین جنّ آمدند و عرض کردند:

آقا،ما شیعیان و یاران شمائیم هر چه خواهید دستور دهید،اگر دستور بدهى که همۀ دشمنان تو کشته شود و تو از جاى خود حرکت نکنى ما دستور را اجرا مى‌کنیم.

امام حسین فرمود:خداوند به شما پاداش نیک بدهد،و فرمود:مگر نخوانده‌اید قرآنى را که به جدم رسول خدا فرود آمده است؟

که میفرماید:

اگر در میان خانه‌هاى خود باشید آنکه مرگ بر ایشان مقدّر شده است بسوى بستر مرگ خویش میروند.

(و گذشته از این)اگر من در وطن خود بمانم پس این مردم نگونسار به چه وسیله آزمایش شوند؟

و چه کسى در قبر من جاى گزین خواهد شد؟

جایى که خداوند،آن روز که بساط زمین را گُسترد آن جاى را براى من برگزید و پناه‌گاه شیعیان و دوستان ما قرار داد تا عمل ها و نمازهایشان آنجا پذیرفته شود و دعایشان مستجاب گردد و شیعیان ما آنجا سکونت کنند تا در دنیا و آخرت در امان باشند.

 ولى شما روز شنبه که روز عاشورا است حاضر شوید(و در روایت دیگر روز جمعه است)روزى که من در پایان آن روز کشته خواهم شد و پس از کشته شدن من،دشمنان من بدنبال ریختن خون کسى از عائله و فامیل و برادران و خاندان من نخواهند بود و سر بریدۀ من به نزد یزید بن معاویة فرستاده خواهد شد.

جنّیان گفتند:اى دوست خدا و فرزند دوست خدا بخدا قسم اگر نه این بود که دستورات تو لازم الاجراء است و ما را به مخالفت آن راهى نیست،در این مورد مخالفت میکردیم و همۀ دشمنان تو را پیش از آنکه دسترسى به تو پیدا کنند مى‌کشتیم.

فرمود:

بخدا قسم ما به این کار از شما تواناتریم و لکن مرحله‌اى است آزمایشى تا راه براى هر کس که هلاک شود و یا زندگى جاوید یابد روشن و نمایان گردد.

منبع: #لهوف_سید_بن_طاووس

#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان  این صفحه را در وب و اینستاگرم دنبال کنید

 

 

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف 

مجلس ششم : غافله اهدایی یمنی ها برای یزید

سپس حضرت به راه خود ادامه داد تا گزارش به تنعیم افتاد،آنجا قافلۀ‌اى دید که بار قافله هدیه‌اى بود که بحیر بن ریسان حمیرى استاندار یمن براى یزید بن معاویه فرستاده بود حضرت بار قافله را تحویل گرفت که زمامدارى مسلمین حق مسلّم او بود و به شتر داران فرمود:

هر کس دوست دارد با ما به عراق بیاید کرایه‌اش را تماماً مى‌پردازیم و از همراهیش قدردانى میکنیم،و هر کس بخواهد از ما جدا شود به همان اندازه که از راه طىّ کرده کرایه‌اش را خواهیم پرداخت،جمعى به همراهش آمدند و جمعى دیگر خوددارى نمودند.

سپس حضرت به راه خود ادامه داد تا بذات العرق رسید آنجا بشر بن غالب را دید که از عراق مى‌آید پرسیدش که اهل عراق در چه وضعى بودند؟

عرض کرد:من که آمدم دلهاشان با تو بود ولى شمشیرهاشان با بنى امیّه!

فرمود:برادر بنى اسد سخن براست گفت،خداوند هر چه که مشیّتش تعلّق پذیرد انجام میدهد و هر چه را که اراده فرماید حکم میکند.

راوى گفت:سپس حسین علیه السلام به راهش ادامه داد تا هنگام ظهر در ثعلبیّه فرود آمد،سر به بالین گذاشت و بخواب رفت و سپس بیدار شد و فرمود:

دیدم یکى صدا میزد شما تند میروید ولى مرگ شما را تندتر به بهشت می برد،فرزندش على علیه السلام عرض کرد:

پدر جان مگر ما بر حق نیستیم؟

فرمود:چرا فرزندم،قسم به آن خدائى که بازگشت بندگان بسوى او است.

عرض کرد:پدر جان اگر چنین است ما را از مرگ چه باک؟

 حسین علیه السلام فرمود:فرزندم،خداوند بهترین پاداشى را که به فرزندى از پدر داده بتو عطا فرماید.

سپس حسین علیه السّلام در همان منزل شب را به صبح رساند چون صبح کرد مردى که کُنیه‌اش ابا هرّه ازدى بود از کوفه مى‌آمد،بخدمت حضرت رسید و سلام کرد سپس عرض کرد:

اى پسر پیغمبر براى چه از حرم خدا و حرم جدّت رسول خدا بیرون شدى؟

حسین علیه السّلام فرمود:هان ابا هرّه، بنى امیّة ثروتم را گرفتند صبر کردم دشنامم دادند و به آبرویم لطمه زدند باز تحمّل کردم،بدنبال ریختن خونم بودند فرار کردم،و بخدا قسم یاد میکنم که حتما گروهى ستمکار مرا خواهد کشت و خداوند لباس ذلّتى به آنان به پوشاند که سراپاى‌شان را فرا گیرد و شمشیر برّانى بر آنان فرود آید و حتما خداوند کسى را بر آنان مسلّط خواهد کرد که از قوم سبا که زنى بر آنان حکومت میکرد و اختیار مال و جانشان را داشت ذلیل‌تر گردند سپس از آن جا روانه شد.

منبع: #لهوف_سید_بن_طاووس

#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان  این صفحه را در وب و اینستاگرم دنبال کنید

 

 

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف 

مجلس هفتم زهیر بن قین

جمعى از بنى فزاره و قبیلۀ بجیلة نقل کردند که ما به همراه زهیر بن قین بودیم که از مکّة رو به وطن مى‌آمدیم و بدنبال حسین علیه السّلام در حرکت بودیم تا به او رسیدیم و هر جا که حسین میخواست منزل کند ما کناره گرفته و در طرفى دیگر فرود مى‌آمدیم،در یکى از منازل که حسین فرود آمد

ما را چاره‌اى جز این نبود که در همان جا منزل کنیم پس از فرود آمدن مشغول غذا خوردن بودیم که دیدیم فرستادۀ حسین رو به ما مى‌آید،آمد و سلام کرد و سپس گفت:

اى زهیر بن قین ابا عبد اللّه الحسین مرا به نزد تو فرستاده است تا تو را ابلاغ کنم که نزد حسین بیائى همین که این پیام را رساند، همۀ ما لقمه‌ها که در دست داشتیم افکندیم و گوئى پرنده بر سر ما نشسته بى‌حرکت ماندیم، زن زهیر که دیلم دختر عمرو بود به زهیر گفت:

سبحان اللّه پسر پیغمبر کس به نزد تو میفرستد و تو دعوتش را اجابت نمیکنى؟

می رفتى و به سخنش گوش فرا میدادى،زهیر چون این سخن بشنید به نزد حسین رفت زمانى نگذشت که با روى خندان و صورتى نورانى بازگشت و دستور داد خیمه و بار و اثاثی‌اش را کنده و نزدیک حسین بر پا کردند و به زنش گفت:

تو را طلاق گفتم زیرا نمیخواهم به خاطر من جز خیر چیزى به تو برسد من تصمیم گرفتم به همراه حسین باشم تا خود را فدایش کنم و جانم را سپر بلایش نمایم سپس هر چه از اموال تعلّق به زن داشت باو داد و او را بدست یکى از عموزاده‌هایش سپرد تا به خانواده‌اش برساند زن از جاى برخاست و گریه کرد و با زهیر وداع نمود و گفت:

خدا یاور و مدد کارت باد،و هر چه خیر است برایت پیش آورد خواهشى که دارم مرا به روز قیامت نزد جدّ حسین از یاد مبرى،پس زهیر به یارانش گفت:

هر کس دوست دارد با من باشد بیاید و گر نه این دیدار آخرین من است با او.

سپس حسین علیه السّلام از آن منزل روانه شد تا به منزل زبالة رسید.در این منزل بود که خبر شهادت مسلم به او رسید. حضرت به عدّه‌اى که بدنبال او بودند خبر شهادت مسلم را داد،افرادى که به طمع دنیا بودند و یقین‌شان کامل نبود پس از شنیدن خبر شهادت مسلم از گرد آن حضرت پراکنده شدند و فقط خانوادۀ او و برگزیدگان از یاران،با حضرت باقى ماندند.

منبع: #لهوف_سید_بن_طاووس

#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان  این صفحه را در وب و اینستاگرم دنبال کنید

 

 

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف 

مجلس هشتم   خبر شهادت حضرت مسلم و شهادت سفیر امام

راوى گفت:چون خبر شهادت مسلم رسید صداى شیون و گریه فضاى بیابان را پر نمود و سیلاب اشگها جارى شد.سپس حسین علیه السّلام به مقصدى که خدا دعوتش فرموده بود روانه شد.

فرزدق شاعر به خدمتش رسید سلام داد و عرض کرد:

اى پسر پیغمبر چگونه بر اهل کوفه اعتماد میکنى؟اینان همان‌اند که پسر عموى تو مسلم بن عقیل و یاران او را کشتند،اشگ از دیدگان حسین فرو ریخت و فرمود:خدا مسلم را رحمت کند او به روح و ریحان و بهشت رضوان بازگشت او وظیفه‌اى که بر عهده داشت انجام داد و اکنون نوبت ما است که آنچه بر ما است انجام دهیم،سپس اشعارى بدین مضمون انشاء فرمود:

دنیا اگر بچشم لئیمان گرانبها است                   پاداش حق گرانتر و برتر بنزد ما است
گر بهر مرگ پیکر ما را سرشته‌اند                            در راه دوست کشته شدن افتخار ما است چون سهم ما ز روزى دنیا مقدّر است                    زیباتر آن که حرص طلب در دلش بکاست
چون جمع مال عاقبتش ترک گفتن است                    مالى چنین بخیل شدن بهر وى چرا است؟


راوى گفت:حسین علیه السّلام نامه‌اى به سلیمان بن صرد خزاعى و مسیّب بن نجبة و رفاعة بن شدّاد و جمعى دیگر از اهل کوفه نوشت و نامه را به وسیلۀ قیس بن مُصَهَّر صیداوى فرستاد.

 قیس که به نزدیک دروازۀ کوفه رسید حَصین بن نُمَیر که از نزدیکان عبید اللّه بود راه بر او بگرفت تا او را تفتیش کند قیس که خود را در خطر دید نامه را بیرون آورده و پاره پاره کرد حصین او را با خود به نزد عبید اللّه بن زیاد برد چون در برابر او ایستاد ابن زیاد به او گفت:کیستى؟

گفت:مردى از شیعیان امیر المؤمنین و فرزندش.

گفت:نامه را چرا پاره کردى؟

گفت:تا تو از مضمونش آگاه نگردى.

گفت:نامه از که بود و به که بود؟

گفت:از حسین بود به جمعى از اهل کوفه که نام هایشان را نمیدانم ابن زیاد را خشم گرفت و گفت:بخدا قسم دست از تو برندارم تا آنکه نام این افراد را بگوئى و یا آنکه بر منبر شوى و حسین بن على و پدر و برادرش را لعن کنى و گر نه تو را قطعه قطعه خواهم کرد.

قیس گفت:امّا نام افرادى که نامه برایشان بود به تو نخواهم گفت و اما لعن حسین و پدرش و برادرش را حاضرم پس بر منبر شد حمد و ثناى الهى کرد و درود بر پیغمبر گفت و بر على و حسن و حسین رحمت فراوان فرستاد سپس بر عبید اللّه بن زیاد و پدرش لعن کرد و بر همۀ گردنکشان بنى امیّه از اوّل تا آخر لعن کرد سپس گفت:

اى مردم من از طرف حسین به شما پیام آورده‌ام و در فلان جا از او جدا شدم.دعوتش را اجابت کنید.

جریان به ابن زیاد گزارش داده شد دستور داد او را گرفته از بالاى کاخ به زیرش انداختند و شهید گشت- خداى رحمتش کند-.

 چون خبر مرگ او به حسین علیه السّلام رسید اشگهایش به گریه جارى شد سپس گفت:

بار الها منزل نیکوئى براى ما و شیعیان ما آماده فرما و در قرارگاه رحمتت میان ما و آنان جمع کن که تو بر همه چیز توانائى و به روایت دیگر حسین علیه السّلام این نامه را از حاجز نوشت و غیر از این نیز گفته شده است.

منبع: #لهوف_سید_بن_طاووس

#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان  این صفحه را در وب و اینستاگرم دنبال کنید

 

 

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف 

مجلس نهم  حربن یزید ریاحی

راوى گفت:حسین علیه السّلام روانه شد تا به دو منزلى کوفه رسید حرّ بن یزید را با هزار سوار ملاقات کرد حسین علیه السّلام بحرّ فرمود:

به سود مائى یا به زیان ما؟

عرض کرد:بلکه به زیان شما یا ابا عبد اللّه.!

 فرمود:لا حول و لا قوّة الا باللّه العلىّ العظیم سپس سخنانى میانشان ردّ و بدل شد تا آنجا که حسین فرمود:

اگر رأى شما اکنون با مضمون نامه‌هاى شما و پیامهائى که فرستادگان شما به من رسانده‌اند مخالف است من به همان جائى که از آنجا آمده‌ام باز میگردم،حرّ و سربازانش از بازگشت آن حضرت جلوگیرى کردند و حرّ عرض کرد:

راهى را انتخاب فرما که تو را نه به کوفه برساند و نه به مدینه بازگردى تا من نیز عذرى نزد ابن زیاد داشته باشم.

 حسین علیه السّلام بدست چپ روانه شد تا اینکه به  منزل عذیب هجانات رسید.

راوى گفت:در اینجا نامۀ ابن زیاد به حرّ رسید که او را در کار حسین سرزنش نموده بود و دستور داده بود که کار را بر حسین سخت بگیرد.

حرّ و سربازانش سر راه بر حسین گرفته و از حرکت جلوگیرى کردند حسین علیه السّلام فرمود:

مگر تو خود نگفتى که ما از راه کوفه عدول کنیم؟

عرض کرد چرا ولى نامه‌اى از امیر عبید اللّه رسید که به من دستور داده تا بر شما سخت بگیرم و کارآگاهى را نیز مأمور من نموده که ناظر اجراى دستور باشد.

راوى گفت:حسین علیه السّلام براى خطبة خواندن بپا خواست حمد و ثناى الهى را گفت و نام جدّش را برد و درود بر او فرستاد سپس فرمود:

کار ما به این صورت در آمده است که مى‌بینید و همانا چهرۀ دنیا دگرگون و زشت گشته و نیکوئى از آن رو گردان شده است و با شتاب رو گردان است و ته کاسه‌اى بیش از آن باقى نمانده است:(زندگانى پست و زبونى مانند چراگاهى ناگوار)مگر نمى‌بینید که بحق رفتار نمیشود و از باطل جلوگیرى نمیگردد؟بر مؤمن است که ملاقات پروردگار خود را به جان و دل راغب باشد که مرگ در نظر من خوشبختى است و زندگانى با مردم ستمکار ستوه آور.

زهیر بن قین بپا خواست و عرض کرد:خداوند تو را رهبر و راهنما باشد یا بن رسول اللّه فرمایشاتت را شنیدیم اگر دنیا را براى ما بقائى بود و ما در آن زندگى جاوید داشتیم ما پایدارى در یارى تو را بر زندگانى جاوید دنیا مقدّم میداشتیم.

راوى گفت:هلال بن نافع بجلّى بپاى خواست و عرض کرد:بخدا قسم ما ملاقات پروردگار خود را ناخوش نداریم و در نیّت‌هاى خویش با روشن بینى پایداریم با دوست شما دوستیم و با دشمنت دشمن.

راوى گفت:برین بن خضیر برخاست عرض کرد:بخدا قسم یا ابن رسول اللّه براستى که این منّتى است از خداوند بر ما که افتخار جنگ در رکاب تو نصیب ما گشته است که در یارى تو اعضاى ما قطعه قطعه شود و سپس جدّ تو روز قیامت از ما شفاعت کند.

راوى گفت:سپس حسین علیه السّلام برخاست و سوار شد و حرکت کرد ولى سپاهیان حرّ گاهى جلوگیرى از حرکت میکردند و گاهى حضرت را از مسیر منحرف میکردند تا روز دوّم محرّم به سر زمین کربلا رسید چون به آن جا رسید فرمود:نام این زمین چیست؟

عرض شد کربلا، گفت:بار الها من از اندوه و بلا بتو پناهنده‌ام.

 سپس فرمود:اینجا سرزمین اندوه و بلا است و فرمود:فرود آئید که بارانداز و قتلگاه و مدفن ما است. جدّم رسول خدا همین را به من خبر داد پس همگی فرود آمدند.

 حرّ و سربازانش در سمت دیگرى فرود آمدند .

منبع: #لهوف_سید_بن_طاووس

#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان  این صفحه را در وب و اینستاگرم دنبال کنید

 

 

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف 

مجلس دهم : رسیدن به سرزمین کربلا

حسین علیه السّلام نشست و به اصلاح شمشیر خود پرداخت و در ضمن،اشعارى بدین مضمون میخواند:

اى چرخ اف در دوستى بادت که خواهى         بینى بهر صبحى و در هر شامگاهى
آغشته در خون از هوا خواهى و یارى          وین چرخ نبود قانع از گل بر گیاهى
هر زنده‌اى باید به پیماید ره من             گیتى ندارد غیر از این رسمىّ و راهى
حالى که نزدیک است وقت کوچ کردن                               جز بارگاه عزّتش نبود پناهى


راوى گفت:زینب دختر فاطمه اشعار را شنید گفت:

برادرم، کسى این سخن را میگوید که بکشته شدن خویش یقین کرده باشد.

فرمود:

آرى خواهرم.

زینب گفت:آه چه مصیبتى!حسین خبر مرگ خود را به من میدهد.

راوى گفت:زنان همه گریان شدند و بصورت‌هاى خود سیلى میزدند و گریبانها چاک کردند.

امّ کلثوم هى فریاد میزد:اى واى یا محمّد اى واى یا على اى واى مادر اى واى برادر اى واى حسین اى واى از بیچارگى که پس از تو در پیش داریم اى ابا عبد اللّه.

راوى گوید:حسین خواهر را تسلّى داد و گفت:خواهرم،تو به وعده‌هاى الهى دلگرم باش که ساکنین آسمانها همه فانى گردند و اهل زمین همه مى‌میرند و همۀ مخلوقات جهان هستى راه نیستى مى‌پیمایند. سپس فرمود:خواهرم امّ کلثوم و تو اى زینب و تو اى فاطمه و تو اى رباب توجّه کنید!.

من که کشته شدم گریبان چاک مزنید و صورت به ناخن مخراشید و سخنان بیهوده بر زبان نیاورید.

و به روایت دیگر،زینب که در گوشه‌اى با زنان و دختران حرم نشسته بود همین که مضمون ابیات را شنید سر دامن کشان بیرون شد و همى آمد تا نزد برادر رسید و گفت:آه چه مصیبتى!اى کاش مرگ به این زندگى من پایان میداد امروز احساس میکنم که مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن را از دست داده‌ام اى یادگار گذشتگان و پناه بازماندگان.

 حسین نگاهى به خواهر کرد و فرمود:خواهرم دامن شکیبائى را شیطان از دستت نگیرد گفت:پدر و مادرم بقربانت،راستى به همین زودى کشته میشوى؟اى من بفدایت.

گریه راه گلوى حسین را گرفت و چشمها پر از اشک شد و سپس فرمود:

اگر مرغ قطا را به حال خود میگذاشتند در آشیانۀ خود میخوابید.

 زینب گفت:وا ویلا،تو به ظلم و ستم کشته میشوى؟ این زخم بر دل زینب عمیق‌تر و تحمّلش سخت‌تر است این بگفت و دست برد و گریبان چاک زد و بیهوش بروى زمین افتاد.

حسین علیه السّلام برخاست و آب بر سر و صورت زینب بیفشاند تا بهوش آمد سپس تا آنجا که میتوانست تسلیتش داد و مصیبت‌هاى پدر و مادر و جدّش را یاد آور شد.

تذکّر- ممکن است یکى از جهاتى که باعث شد حسین علیه السّلام حرم آل لله و زنان خود را به همراه بیاورد این باشد که اگر آنان را در حجاز و یا شهر دیگرى بجاى میگذاشت یزید بن معاویة،که لعنت خدا بر او باد مأموران میفرستاد تا آنان را اسیر گرفته و تحت شکنجه و آزارشان قرار دهند و بدین وسیله از مبارزه و شهادت حسین علیه السّلام جلوگیرى کند و گرفتارى زنان در دست یزید،باعث شود که حسین علیه السّلام از مقامات سعادت محروم بماند.

منبع: #لهوف_سید_بن_طاووس

#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان  این صفحه را در وب و اینستاگرم دنبال کنید

 

 

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف 

مجلس یازدهم :  روز ششم محرم الحرام

 

مسلک دوم:

در توصیف حال جنگ و آنچه نزدیک به حال جنگ بود.

راوى گفت:عبید اللّه بن زیاد یاران خود را براى جنگ با حسین برانگیخت آنان نیز پیروى کردند،او اطرافیان خود را بر چنین کار پستى واداشت آنان نیز فرمانبرى کردند و ابن زیاد آخرت عمر سعد را به دنیایش خرید و او را بدوستى خاندان بنى امیّه دعوت نمود او نیز به این دعوت پاسخ مثبت داد و با چهار هزار سوار به جنگ حسین علیه السّلام بیرون شد.

 ابن زیاد نیز سربازان را پشت سرهم میفرستاد تا آنکه ششم ماه محرّم بیست هزار سوار در رکاب عمر سعد تکمیل گردید.

آنان کار را بر حسین علیه السّلام تنگ گرفتند تا آنجا که بر حسین ویارانش تشنه‌گى فشار آورد حسین علیه السّلام بپاى خواست و بر دستۀ شمشیر خود تکیه داد و با صداى بلند فریاد زد و گفت:

شما را بخدا مرا میشناسید؟

گفتند آرى تو فرزند پیغمبرى و نوادۀ او هستى!

گفت:شما را بخدا میدانید که جدّ من پیغمبر است؟

گفتند آرى بخدا!

گفت:شما را بخدا میدانید که پدر من علىّ بن ابى طالب است؟

 گفتند:آرى بخدا!

گفت:شما را بخدا میدانید که مادر من فاطمۀ زهرا دختر محمّد مصطفى(ص) است؟

گفتند:آرى بخدا!

گفت:شما را بخدا میدانید که حمزۀ سیّد الشّهداء عموى پدر من است؟

گفتند:آرى بخدا!

گفت:شما را بخدا میدانید جعفر همان که در بهشت پرواز میکند عموى من است؟

گفتند آرى بخدا می دانیم!

گفت شما را بخدا میدانید که این شمشیر رسول خدا است که بر کمر دارم؟

گفتند:آرى بخدا می دانیم!

گفت:شما را بخدا میدانید که این، عمامۀ رسول خدا است که پوشیده‌ام؟

گفتند آرى !

گفت:شما را بخدا میدانید که على علیه السّلام نخستین کسى بود که اسلام آورد و از همه دانشمندتر و از همه بردبارتر و ولىّ هر مرد و زن با ایمان بود؟

گفتند آرى بخدا می دانیم!

 گفت:پس چرا ریختن خون مرا حلال کرده‌اید؟با اینکه اختیار دور کردن اشخاص از حوض کوثر بدست پدر من است و مردانى را مانند شتران رانده شده از آب از کنار حوض کوثر خواهد راند و پرچم حمد به روز رستاخیز در دست او است؟

گفتند:همۀ اینها را که تذکّر دادى ما میدانیم ولى با این همه دست از تو برنداریم تا تشنه جان بسپارى!؟

 حسین علیه السّلام که این خطبه را خواند دختران و خواهرش زینب سخن او را شنیدند گریه و ناله سردادند و سیلى بصورت همى زدند و صداهاشان بگریه بلند شد.

 حسین علیه السّلام برادرش عبّاس و فرزندش على را بسوى زنان فرستاد و دستور داد که زنان را ساکت کنند و اضافه کرد که به جان خودم قسم بطور مسلّم گریه‌هاى فراوانى در پیش دارند.

راوى گفت:نامه‌اى از عبید اللّه بن زیاد به عمر بن سعد رسید که دستور داده بود:

هر چه زودتر جنگ را شروع کند و تأخیر و مسامحه نکند با رسیدن این نامه لشکر کوفه سوار شد و بطرف حسین حرکت نمود.

منبع: #لهوف_سید_بن_طاووس

#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان  این صفحه را در وب و اینستاگرم دنبال کنید

 

 

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف 

مجلس دوازدهم : ورود شمر بن ذى الجوشن به کربلا

 شمر بن ذى الجوشن( که خدا لعنتش کند)آمد و صدا زد خواهرزاده‌هاى من: عبد اللّه و جعفر و عبّاس و عثمان کجایند؟

حسین علیه السّلام فرمود جوابش را بدهید هر چند فاسق است که یکى از دائى‌هاى شما است.

[ حضرت م‌البنین فرزند حِزام بن خالد یا حرام بن خالد از قبیله بنی کلاب بود  و نام مادرش لیلی یا ثمامه دختر سهل بن عامر بن مالک است - شِمر بن ذی الجَوْشَن، کنیه‌اش ابوسابغه، از تابعین و رؤسای قبیلۀ هَوازِن از تیرۀ بنی عامر بن صَعْصَعَه و از خاندان ضِباب بن کلاب بود ازاین رو، از او با نسب‌هایی چون عامری، ضِبابی  و کلابی یاد کرده‌اند. – به همین دلیل شمر لعنت الله علیه حضرت عباس علیه السلام و برادرانش را خواهرزاده‌ خطاب کرده- منبع: ویکی شیعه . ]

 گفتندش چکار دارى؟

گفت خواهرزادگان من شماها در امانید خودتان را بخاطر برادرتان حسین بکشتن ندهید و از امیر المؤمنین یزید فرمانبردار باشید.

راوى گفت:

عبّاس بن على صدا زد هر دو دستت مباد و لعنت بر آن امانى که براى ما آورده‌اى اى دشمن خدا بما پیشنهاد میکنى:از برادر و آقاى خود حسین بن فاطمه دست برداریم و سر بفرمان ملعونان و ملعون‌زادگان فرود بیاوریم؟

راوى گفت:شمر ملعون که این پاسخ را شنید خشمناک بسوى لشکر خود بازگشت.

راوى گفت:حسین علیه السّلام که دید مردم حریص‌اند تا هر چه زودتر جنگ را شروع کنند و از رفتار و گفتارهاى پند آمیز هر چه کمتر بهره‌مند میشوند به برادرش عبّاس فرمود:

اگر بتوانى امروز اینان را از جنگ منصرف کنى . شاید امشب را در پیشگاه الهى به نماز بایستیم که خدا میداند من نماز گزاردن و قرآن خواندن براى او را دوست میدارم.

راوى گفت:عبّاس علیه السّلام خواستۀ حضرت را پیشنهاد کرد.

عمر بن سعد در پذیرفتن‌اش توقف نمود. عمرو بن حجّاج زبیدى گفت:

بخدا قسم اگر دشمن ما از تُرک و دیلَم بود و چنین پیشنهادى میکرد ما مى‌پذیرفتیم تا چه رسد بر اینان که اولاد پیغمبرند!. پس از این گفتار،پیشنهاد را پذیرفتند.

منبع: #لهوف_سید_بن_طاووس

#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان  این صفحه را در وب و اینستاگرم دنبال کنید

 

 

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف 

مجلس سیزدهم : شب عاشورا

راوى گفت:حسین علیه السّلام بر زمین نشست و بخواب رفت سپس بیدار شد و فرمود:

خواهرم همین الان جدّم محمّد رسول خدا صل الله علیه و آله و پدرم على علیه السلام و مادرم فاطمة سلام الله  و برادرم حسن علیه السلام را بخواب دیدم که همگى مى‌گفتند:

اى حسین به همین زودى و در بعضى از روایات(فردا)نزد ما خواهى آمد.

راوى گفت:زینب که این سخن شنید سیلى بصورت خود زد و صدا بگریه بلند کرد.

 حسین علیه السّلام به او فرمود:آرام بگیر و دشمن را ملامت گوى ما مکن.

 سپس شب فرا رسید حسین علیه السّلام یارانش را جمع کرد و خداى را سپاس گفت و ستایش کرد سپس روى به یاران نموده و فرمود:

امّا بعد،حقیقت اینکه من نه یارانى نیکوتر از شما میشناسم و نه خاندانى نیکوکارتر و بهتر از خاندان خودم.

خداوند به همه شماها پاداش نیک عطا فرماید اینک تاریکى شب شما را فرا گرفته است شبانه حرکت کنید و هر یک از شما دست یکى از خانوادۀ مرا بگیرد و در تاریکى شب پراکنده شوید و مرا با اینان بگذارید که بجز من با کسى کارى ندارند.

 برادران و فرزندان و فرزندان عبد اللّه بن جعفر یک صدا گفتند:چرا چنین کنیم؟

براى اینکه پس از تو زنده بمانیم؟خداوند هرگز چنین چیزى را به ما نشان ندهد.

 این سخن را نخستین بار عبّاس بن على گفت و دیگران بدنبال او.

راوى گفت:سپس روى به فرزندان عقیل کرد و فرمود:

کشته شدن مسلم از شما خانواده براى شما کافى است من اجازه دادم شماها راه خود بگیرید و بروید.

 و بروایت دیگر حسین علیه السّلام که چنین گفت: برادران و همگى خاندان او به سخن درآمدند و گفتند:

پسر پیغمبر پس مردم به ما چه میگویند؟و ما به مردم چه بگوئیم؟بگوئیم رئیس و بزرگ و پسر پیغمبر خودمان را رها کردیم و در رکابش نه تیرى رها نمودیم و نه نیزه‌اى بکار بردیم و نه شمشیرى زدیم؟

نه به خدا قسم اى پسر پیغمبر هرگز از تو جدا نخواهیم شد بلکه با جان و دل نگهدار تو خواهیم بود تا آنکه در برابر تو کشته شویم و به سر نوشت تو دچار گردیم. خدا زشت گرداند زندگى بعد از تو را.

سپس مسلم بن عوسجه بر خواست و عرض کرد:

ما تو را این چنین رها کنیم و برویم در حالى که این دشمن گرداگرد تو را گرفته است؟

 نه بخدا قسم خداوند هرگز نصیبم نکند که من چنین کارى کنم؟هستم تا نیزه‌ام  را در سینه‌شان بشکنم و تا قبضۀ شمشیر در دست دارم با شمشیرشان بزنم و اگر اسلحه نداشته باشم با پرتاب سنگ با آنان خواهم جنگید و از تو جدا نخواهم گشت تا با تو شربت مرگ را بیاشامم.

راوى گفت:

سعید بن عبد اللّه حنفى برخاست و عرض کرد:

نه بخدا اى پسر پیغمبر هرگز ما تو را رها نکنیم تا خداوند بداند که ما سفارش پیغمبر را در بارۀ تو نگهداشتیم و اگر من می دانستم که در راه تو کشته میشوم و سپس زنده میشوم و سپس ذرّات وجودم را به باد میدهند و هفتاد بار با من چنین میشد من از تو جدا نمی گشتم تا آنکه در رکاب تو کشته شوم. و اکنون چرا چنین نکنم با اینکه یک کشته شدن بیش نیست و بدنبالش عزّتى که هرگز ذلّت نخواهد داشت.

 سپس زهیر بن قین برخاست و گفت:

بخدا قسم اى پسر پیغمبر دوست دارم که من کشته شوم سپس زنده شوم و هزار بار این عمل تکرار شود. ولى خداى تعالى کشته شدن را از جان تو و جان این جوانان که برادران و فرزندان و خاندان تواند باز گیرد.

و جمعى دیگر از یاران آن حضرت به همین مضامین سخن گفتند و عرض کردند جانهاى ما بفدایت ما دستها و صورتهاى خود را سپر بلاى تو خواهیم کرد که اگر در پیش روى تو  کشته شویم به عهدى که با پروردگار خود بسته‌ایم وفادار بوده و وظیفه‌اى که به عهده داریم انجام داده باشیم .

در همین حال بود که به محمّد بن بشر حضرمى خبر رسید که فرزندت در سر حدّ شهر رى اسیر شده است.

 گفت:گرفتارى او و خودم را به حساب خداوند منظور میدارم با اینکه مایل نبودم که من باشم و او اسیر گردد.

 حسین علیه السّلام این بشنید فرمود:

 رحمت خدا بر تو باد تو از قید بیعت من رهائى،نسبت به آزادى فرزندت اقدام کن.

عرض کرد: درندگان مرا زنده زنده بخورند اگر از تو جدا شوم.

 فرمود پس این لباسها(بردها)را به فرزندت بده تا در آزادى برادرش از این جامه‌ها استفاده نماید و آنها را فدیۀ برادر کند.

 سپس پنج قطعه لباس با ارزش و هزار دینار به محمّد بن بشر عطا فرمود.

راوى گفت:آن شب:(شب عاشورا)حسین و یارانش تا صبح ناله میکردند و مناجات مینمودند و زمزمۀ ناله‌شان همچون آواى بال زنبور عسل شنیده میشد. پاره‌اى در رکوع و بعضى در سجده و جمعى ایستاده و عدّه‌اى نشسته مشغول عبادت بودند .آن شب سى و دو نفر از سربازان عمر سعد که گزرشان به هخیمه‌هاى حسین افتاد(به آن حضرت ملحق شدند).

آرى رفتار حسین علیه السّلام این چنین بود:نماز بسیار میخواند و داراى صفات کامله بود.

...

منبع: #لهوف_سید_بن_طاووس

#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان  این صفحه را در وب و اینستاگرم دنبال کنید

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف 

مجلس چهاردهم : روز عاشور- شهادت حرّ بن یزید ریاحی

راوى گفت:همین که سحر شد حسین علیه السّلام دستور فرمود خیمه‌اى بر پا کردند و فرمود تا در ظرف بزرگى که مَشک فراوان در آن بود نوره گذاشتند. سپس خود حضرت براى تنظیف داخل خیمه شد.

روایت شده که بریر بن خضیر همدانى و عبد الرحمن بن عبد ربّه انصارى بر در خیمه ایستاده بودند که پس از بیرون آمدن حضرت،آنان از نوره استفاده کنند در این حال بریر خوشحال و خندان بود و سعى داشت که عبد الرحمن را نیز بخنداند! عبد الرحمن به بریر گفت:

اى بریر چرا میخندى؟حالا که وقت خنده و شوخى نیست؟

 بریر گفت:همۀ فامیل من میدانند که من نه در پیرى و نه در جوانى اهل شوخى نبودم ولى شوخى این وقت من از فرط خوشحالى به سرنوشتى است که در پیش داریم! بخدا قسم فاصله‌اى میان ما و دست بگردن شدن با حوریان بهشتى جز این نیست که ساعتى با این مردم با شمشیرهاى خود بجنگیم.

راوى گفت:سربازان عمر سعد(که لعنت خدا بر آنان باد) سوار شدند. حسین علیه السّلام بریر را فرستاد تا مگر آنان را پندى دهد ولى به اندرزش گوش ندادند و تذکّراتى داد که سودى نبخشید.

 لذا حسین علیه السّلام شخصا بر شتر خود سوار شد(و گفته شده که بر اسب سوار شد)و آنان را دعوت بسکوت فرمود ساکت شدند. پس حمد خدا را گفت و ستایش او را کرد و آنچه سزاوار مقام ربوبى بود بیان فرمود و بر پیغمبر خاتم و فرشتگان و سفیران و فرستادگان الهى با بیانى شیرین درود فرستاد. سپس فرمود:

مرگ و پریشانى بر شما اى مردم که حیران و سرگردان بودید و ما را به دادرسى خویش خواندید. همین که ما شتابان براى دادرسى شما آمدیم شمشیرى که مى‌بایست طبق سوگندهایتان براى یارى ما بکشید بروى ما کشیدید و آتشى را که ما بجان دشمنان مشترکمان افروخته بودیم براى خود ما دامن زدید امروز بنفع دشمنان خود و زیان دوستان گرد آمده‌اید با اینکه دشمنان شما نه رسم عدالتى در میان شما گذاشته‌اند و نه امید تازه‌اى به آنان بسته‌اید. اى واى بر شما ما را رها کردید؟پیش از آنکه شمشیرى در یارى ما از نیام بکشید و یا اضطراب خاطرى داشته باشید و یا نظریّۀ ثابتى اتّخاذ کنید و لکن با شتابزدگى مانند ملخ دست به این کار زدید و هم چون پروانه بر این کار هجوم آوردید. مرگ بر شما اى برده‌گان اجتماع و رانده‌شده‌گان احزاب و رهاکنندگان کتاب و تبدیل‌کنندگان احکام الهى. اى جمعیّت سرا پا گناه و اى شریک‌شدگان شیطان و خاموش‌کنندگان چراغهاى هدایت پیغمبر،آیا اینان را یارى مى‌کنید و ما را خوار؟

آرى بخدا قسم نیرنگى است که از دیر زمان در شما است و به برگ‌ها و ریشه‌هاى شما پیچیده و شاخه‌هاى شما را فرا گرفته و شما ناپاکترین میوۀ آن درختید که باغبان را همچون استخوان گلو گیرید ولى براى غاصب لقمه‌اى گوارا، هان که این زنازادۀ فرزند زنازاده مرا بر سر دوراهى نگهداشته است راهى بسوى مرگ و راهى بسوى ذلّت، هرگز مباد که ما ذلّت را بر مرگ اختیار کنیم. خدا و پیغمبرش و مردم با ایمان و دامنهاى پاک و پاکیزه که ما را پروریده و مردمى که زیر بار ستم نروند و افرادى که تن بذلّت ندهند(همه و همه)بما اجازه نمیدهند که فرمانبرى لئیمان را بر کشته شدن شرافتمندانه برگزینیم. هان که من با این افراد فامیلم با اینکه کم‌اند و اندک و یاورى ندارم با شما خواهم جنگید.

 سپس حضرت سخنش را با شعر فروة بن مسیک مرادى پیوست بدین مضمون:

غالب ار گردیم هستیم از قدیم                              ور که مغلوبیم مغلوبان نئیم
زانکه حق با ما و حق باقى بود                        باطل ار پیروز شد فانى بود
نیست در ما ترس لیک این نوبتى است                      که ز ما مرگ و ز آنان دولتى است
مرگ اشتر وار سینه برگرفت                    تا ز قومى،دیگرى در بر گرفت
مرگ فانى کرد از من سروران                   هم چنان کو کرده از پیشینیان
گر کریمان و شهان را بد بقا                                                                هم ببودى آن بقا از آن ما

هان ملامت گوى ما از خواب خیز                                        کاین چنین روزى ز پى دارى تو نیز

و در پایان سخن اضافه میکنم:که بخدا قسم پس از این جنایت بیش از مقدار سوار شدن اسبى درنگ نخواهید نمود که هم چون سنگ آسیا سرگردان و مانند میلۀ وسط آن به ناراحتى و اضطراب دچار خواهید شد. یادداشتى است که پدرم از جدّم به من سپرده است در کار خود با شریکان جرم یک جا بنشینید تا کارتان بر شما پوشیده نماند سپس بکار کشتن من بپردازید و مهلتم مدهید که توکّل من بر خدائى است که پروردگار من و شما است سرنوشت همۀ جُنبنده‌ها بدست قدرت او است همانا پروردگار من بر راه راست است.

 بار الها،باران‌هاى آسمان از آنان باز دار و سالهائى را مانند سال‌هاى قحطى یوسف بر آنان بفرست و جوان ثقیفى را بر آنان مسلّط فرما تا ساغرهاى تلخ و ناگوار مرگ را در کامشان خالى کند. که اینان دعوت ما را نپذیرفتند و دست از یارى ما برداشتند و توئى پروردگار ما توکّل ما فقط بر تو است و به تو روى آوردیم و بازگشت همه بسوى تو است.

سپس از مرکب فرود آمد و اسب سوارى پیغمبر را که مرتجز نام داشت بخواست و بر آن سوار شد و براى جنگ از اصحاب خود صف‌آرایى نمود.

از امام باقر علیه السّلام روایت شده است:که همۀ سربازان حضرت، چهل و پنج سوار و یک صد نفر پیاده بودند و غیر از این هم روایت شده است.

راوى گفت:عمر بن سعد پیش آهنگ لشکر کوفه شد و تیرى بطرف سربازان حضرت پرتاب نمود و گفت:

در نزد فرماندار، عبید اللّه گواه من باشید که نخستین کس که تیر بسوى حسین پرتاب نمود من بودم این بگفت و تیرها مانند قطرات باران باریدن گرفت.

 حضرت بیارانش فرمود:رحمت خدا بر شما باد برخیزید و مرگى را که چاره‌اى از آن نیست آماده شوید که این تیرها رسولان مرگند از دشمن بسوى شما.

 پس دو لشکر پارۀ از روز را با هم جنگیدند و چند حمله یکى پس از دیگرى کردند تا آنکه عدّه‌اى از یاران حضرت شهید شد.

راوى گفت:در این هنگام حسین علیه السّلام دست بر محاسن شریف زد و میفرمود:

خشم خداوند بر یهود موقعى سخت شد که فرزند براى خدا قرار دادند و غضب الهى بر نصارى هنگامى شدّت یافت که خداوند را سوّمین خداى خود خواندند و بر طایفۀ مجوس آنگاه سخت خشمناک شد که آفتاب و ماه را بجاى وی پرستیدند و خداوند بر گروهى سخت غضبناک شده است که همه براى کشتن فرزند دختر پیغمبرشان یک زبان شده‌اند.

 بخدا قسم از خواسته‌هاى آنان هیچ نخواهم پذیرفت تا آنگاه که بخوان خویش رنگین شوم و خداى تعالى را با این حال ملاقات کنم.

از مولاى ما امام صادق علیه السّلام روایت شده است که فرمود:

شنیدم از پدرم که میفرمود هنگامى که حسین علیه السّلام با عمر بن سعد ملعون روبرو شد و جنگ بر پا گردید خداى تعالى مدد غیبى فرو فرستاد تا آنجا که بالهاى خود را بالاى سر حسین گشودند سپس حضرتش را مخیّر کردند که بر دشمنانش پیروز گردد و یا خداوند را ملاقات نماید و آن حضرت ملاقات خداوند را برگزید.

این روایت را ابو طاهر محمّد بن الحسین نرسى، در کتاب معالم الدّین روایت کرده است.

راوى گفت:سپس حسین علیه السّلام فریاد بر آورد آیا دادرسى نیست که براى رضاى خدا بداد ما برسد؟آیا دفاع‌کننده‌اى نیست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟

 راوى گفت:چون حسین علیه السّلام این دادخواست را نمود حرّ بن یزید روى به عمر بن سعد آورده و گفت:راستى با این مرد خواهى جنگید؟

 گفت آرى بخدا،جنگى که آسانترین مراحلش آن باشد که سرها از بدن‌ها بپرد و دست‌ها از پیکرها بیفتد.

گوید:پس حرّ از نزد عمر بن سعد گذشت و در جایى نزدیک سربازانش ایستاد و لرزه بر اندامش افتاده بود.

 مهاجرین اوس او را گفت:بخدا قسم که من در کار تو در مانده‌ام چه اگر از من پرسش مى‌شد دلاورترین افراد اهل کوفه کیست؟من جز تو نامى از دیگرى نمی بردم این چه حالتى است که در تو مى‌بینم؟

گفت:بخدا که خود را بر سر دو راهى بهشت و دوزخ مى‌بینم و بخدا قسم بجز راه بهشت نخواهم رفت هر چند پاره پاره شوم و پیکرم به آتش بسوزد این بگفت و رکاب بر اسب زد و متوجّه بسوى حسین گردید. در حالى که دست بر سر خود گذاشته و عرض میکرد:

بار الها بسوى تو بازگشتم توبه‌ام را بپذیر که من دلهاى دوستان تو و فرزندان دختر پیغمبر تو را لرزاندم. پس به آن حضرت عرض کرد:

فدایت شوم من همانم که به همراه تو بودم و نگذاشتم تو باز گردى و کار را بر تو تنگ گرفتم ولى گمان نمى‌بردم که این مردم کار را با تو تا به این حدّ خواهند رساند و من اکنون بسوى خدا بازگشته‌ام آیا توبۀ مرا پذیرفته مى‌بینى؟

حسین علیه السّلام فرمود:آرى خداوند توبۀ تو را مى‌پذیرد از اسب پیاده بشو.

عرض کرد:حالى سواره بودنم بهتر است تا پیاده شدن و پایان کارم به پیاده شدن میانجامد سپس گفت:چون من نخستین کس بودم که سر راه بر تو گرفتم اجازه بفرما تا اوّلین شهید راه تو من باشم شاید فرداى قیامت از افرادى باشم که با جدّت محمّد(ص) مصافحه مى‌کنند.

(سخنى از صاحب کتاب)مقصود حرّ از اوّلین شهید راه حسین اوّلین شهید از آن دم به بعد بود و گر نه چنانچه گفته شده پیش از او نیز چند نفرى شهید شدند.

بارى حسین علیه السّلام بحرّ اجازه فرمود،حرّ جنگ نمایانى کرد تا آنکه عدّه‌اى از دلاوران و قهرمانان دشمن را کشت سپس شربت شهادت نوشید پیکرش را نزد حسین علیه السّلام آوردند حسین علیه السّلام با دست خود گرد و غبار از صورت حرّ پاک میکرد و میفرمود:

 هم چنان که مادرت تو را نامید واقعا تو آزاد مردى آزاد در دنیا و آخرت.

منبع: #لهوف_سید_بن_طاووس

#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان  این صفحه را در وب و اینستاگرم دنبال کنید

 

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف 

مجلس پانزدهم : مبارزه و دفاع یاران امام تا شهادت

 

راوى گفت:بریر بن خضیر که مردى بود عابد و زاهد به میدان آمد و یزید بن مغفّل براى مبارزه با او از لشکر مخالف بیرون شد رأى هر دو بر آن شد که مباهله کنند و از خداوند بخواهند که هر یک از آن دو که بر حق است آن را که بر باطل است بکشد و با هم در آویختند و بریر او را کشت و بعد از آن آنقدر بجنگ ادامه داد که شربت شهادت نوشید رضوان اللّه علیه.

راوى گفت:

وهب بن جناح کلبى به میدان شد جلادتى نیکو از خود نشان داد و جنگ نمایانى کرد همسر و مادر وهب نیز به همراهش در کربلا بودند وهب پس از جنگى که کرد بسوى مادر و همسرش بازگشت و به مادر گفت:

مادر جان از من راضى شدى؟

مادر گفت:از تو راضى نشوم تا آنگاه که در مقابل حسین کشته شوى.

همسرش گفت:وهب،تو را بخدا مرا بفراقت مبتلا مکن.

مادرش گفت:پسرم گوش بحرف همسرت مده و به میدان باز گرد و در پیش روى پسر دختر پیغمبرت جنگ کن تا روز قیامت از شفاعت جدّش بهره‌مند گردى.

وهب بازگشت و آنقدر جنگ کرد تا دستهایش بریده شد.

همسرش عمود خیمه را بدست گرفت و رو سوى او آمد و می گفت:

پدر و مادرم به قربانت در یارى پاکان یعنى حرم رسول خدا جنگ را ادامه بده.

وهب رو به همسرش آمد تا او را به خیمۀ زنان باز گرداند زن دست انداخت و دامن وهب را بگرفت و گفت:هرگز باز نمیگردم تا با تو کشته شوم !

حسین علیه السّلام که این منظره که دید،فرمود:

خداوند به شما در عوض این یارى که از اهل بیت من میکنید پاداش نیکو عطا فرماید خدایت رحمت کند اى زن بر گرد به نزد زنان حرم.

زن که این دستور از حضرت دریافت به خیمه بازگشت و  وهب مشغول جنگ شد تا بدرجۀ رفیعۀ شهادت رسید. رضوان اللّه علیه.

سپس مسلم بن عوسجه به میدان شد در مبارزه با دشمن پایدارى کرد و بر هول و هراس جنگ،شکیبائى نمود تا آنگاه که از پاى در آمد.

 هنوز نیمه جانى در بدنش بود که حسین علیه السّلام به اتّفاق حبیب بن مظاهر بالینش آمد و فرمود:رحمت خدا بر تو باد اى مسلم،« فمنهم من قضى نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلا» (اشاره به اینکه تو از جوانمردانى بودى که براستى با خدا پیمان بستند بعضى از آنان جان سپردند و بعضى دیگر در انتظار جانبازى هستند)حبیب در کنار مسلم نشست و گفت:

مسلم،براى من بسى دشوار است که جان کندن تو را مى‌بینم ولى مژده باد تو را که بهشتى هستى. مسلم با ناله‌اى که حکایت از آخرین دقایق زندگى‌اش میکرد گفت:خداوند شادکامت کند،سپس حبیب به مسلم گفت:

اگر نه این بود که من نیز بدنبال تو خواهم آمد دوست داشتم که آنچه در دل داشتى به من وصیّت میکردى تا انجام‌اش دهم،مسلم ضمن اینکه اشاره به حسین میکرد گفت:

وصیّتم دربارۀ این حضرت است که در یارى‌اش تا سر حدّ جانبازى فداکارى کنى،حبیب گفت:بر دیده منّت دارم سپس روان پاک مسلم از بدنش بیرون شد رضوان اللّه علیه.

پس از مسلم عمرو بن قرطۀ انصارى از خیمه‌ها بیرون شد و از حسین اجازه خواست حسین علیه السّلام اجازه‌اش داد،عاشقانه جنگید و در خدمت سلطان آسمانها بسیار کوشید تا از سربازان ابن زیاد فراوان بکشت این قهرمان رشید هم جنگ میکرد و هم سنگر دفاعى را داشت هر تیرى که بسوى حسین پرتاب میشد دست خود را سپر میکرد و هر شمشیرى که بطرف حسین مى‌آمد به جان خودش میخرید تا در اثر زیادى زخم تاب و توانش نماند روى به جانب حسین کرد و گفت:

اى پسر پیغمبر وفا دارى کردم؟ فرمود:آرى و چون تو پیش از من به بهشت میروى سلام مرا به رسول خدا ابلاغ کن و به عرض برسان که من نیز بدنبال تو مى‌آیم پس آنقدر جنگ کرد تا شهید شد- رضوان اللّه علیه.

سپس جون که ابى ذرّاش از برده‌گى آزادش نموده و غلام سیاه چهره‌اى بود بیرون شد. حسین او را فرمود:

من به تو اجازه میدهم تا سر خویش گیرى که انگیزۀ تو در دنباله روى ما سلامتى بود و نباید در راه ما گرفتار گردى عرض کرد:

اى پسر پیغمبر،من در روز خوشى در کنار شما خاندان باشم و در روز سختى دست از یارى شما بردارم؟بخدا قسم من خود آگاهم که سیاه چهره‌ام ولى چطور ممکن است که تو بخل به ورزى از اینکه من بهشتى شوم و خوشبو و شرافتمند و رو سفید گردم؟ نه بخدا دست از شما خاندان بر ندارم تا این خون سیاه من با خونهاى شما آمیخته گردد سپس جنگ کرد تا شهید شد- رضوان اللّه علیه.

راوى گفت:سپس عمرو بن خالد صیداوى پیش آمد و عرض کرد یا ابا عبد اللّه فدایت شوم من تصمیم گرفته‌ام که بیارانت به پیوندم و خوش ندارم به مانم و تو را تنها در میان زن و بچه‌ات به بینم. حسین علیه السّلام به او فرمود:

پیشرو باش که ما نیز ساعتى بعد به تو خواهیم رسید پس قدم پیش نهاد و جنگ نمود تا شهید شد- رضوان اللّه علیه.

راوى گفت:حنظلة بن اسعد شامى آمد و در مقابل حسین ایستاد و تیرها و نیزه‌ها و شمشیرهائى را که رو به حسین مى‌آمد سپروار بر صورت و سینۀ خویش میخرید و به آواز بلند آیاتى از قرآن مجید را تلاوت میکرد. (و آیات شریفه شامل اندرزهائى است که مؤمن آل فرعون بفرعونیان گوشزد کرده است بدین مضمون :

اى مردم من میترسم که بر شما نیز عذابى برسد مانند عذابى که بر گذشتکان رسید مانند قوم نوح و عاد و ثمود و آنان که پس از اینان بودند و خداوند بر بندگان خود ستم روا ندارد. اى مردم من بر شما از روز قیامت میترسم روزى که روى از محشر بسوى جهنم بگردانید و کس نباشد که شما را از عذاب خدا نگهدارد. اى مردم حسین را نکشید که در زیر شکنجۀ الهى بیچاره خواهید شد و همانا زیانکار است آنکه بر خدا دروغ ببافد.پس روى به حسین کرده و عرض نمود نرویم بسوى پروردگارمان و به صف برادرانمان نپیوندیم؟

فرمود چرا برو بسوى آنچه از دنیا و هر چه در آن است براى تو بهتر است برو بسوى مُلکى که فنا و زوالى براى آن نیست. پس قدم پیشتر نهاد و قهرمانانه جنگید و بر تحمّل شدائد شکیبائى نمود تا شهید گشت- رضوان اللّه علیه.

راوى گفت:وقت نماز ظهر فرا رسید حسین علیه السّلام زهیر بن قین و سعید بن عبد اللّه حنفى را دستور داد تا پیش روى آن حضرت بایستند پس حضرت با نیمى از باقى ماندۀ یارانش(بترتیب نماز خوف)به نماز ایستاد در این اثناء تیرى به جانب حضرت پرتاب شد پس سعید بن عبد اللّه خود را در مسیر تیر قرار داد و آن را به جان خود خرید و به همین منوال خود را سپر تیرهاى دشمن نمود تا آنکه از پاى در آمد و بر زمین افتاد و میگفت:بار الها لعنت کن این مردم را به لعنتى که بر عاد و ثمود کرده‌اى. بار الها سلام مرا بحضور پیغمبرت ابلاغ بفرما و آن حضرت را از درد زخمهائى که بر من رسید آگاه فرما که مرا در یارى خاندان پیغمبرت هدفى بجز پاداش تو نبود. سپس در گذشت- رضوان اللّه علیه و سیزده چوبۀ تیر بجز زخمهاى نیزه و شمشیر در بدنش دیده شد.

راوى گفت:سوید بن عمرو بن ابى المطاع قدم پیش نهاد او مردى بود شریف و بسیار نماز گذار،مانند شیر دلیر جنگید و در شدائدى که بر او وارد می شد کاملا شکیبائى ورزید تا آنکه از زیادى زخم توان‌اش نماند و میان کشتگان از پاى در آمد و به همین حال بدون حرکت و جنبشى بود تا آنکه شنید آن مردم مى‌گویند، حسین کشته شد با زحمت زیادى بپاى خواست و از موضعش خنجرى بدر آورد و با دشمن مى‌جنگید تا آنکه شهید گشت-رضوان اللّه علیه.

راوى گفت:یاران حسین براى کشته شدن از یک دیگر پیشى میگرفتند و همان طور بودند که در باره‌شان گفته شده است:

گروهى که چون رو بدشمن نمایند                 پى نیزه داران و خیل سواران
ز جوشن ز بر آهنین دل بپوشند                                                بود نزدشان جان ز کف دادن آسان

منبع: #لهوف_سید_بن_طاووس

#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان  این صفحه را در وب و اینستاگرم دنبال کنید

 

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف 

مجلس شانزدهم : به میدان رفتن اولین سرباز هاشمی حضرت علی اکبر(ع)


و چون با آن حضرت بجز خاندانش کسى نماند علىّ بن الحسین علیه السّلام که از زیبا صورتان و نیکو سیرتان روزگار بود بیرون شد و از پدرش اجازۀ جنگ خواست.

 حضرت اجازه‌اش داد سپس نگاهى مأیوسانه به او کرد و چشمان خود به زیر افکند و اشگ فرو ریخت،سپس فرمود:

بار الها گواه باش جوانى که در صورت و سیرت و گفتار شبیه‌ترین مردم به پیغمبرت بود به جنگ این مردم رفت ما هر گاه بدیدن پیغمبرت مشتاق می شدیم به این جوان نگاه مى‌کردیم.

پس بفریاد بلند صدا زد: اى پسر سعد خدا رحم تو را قطع کند همچنان که رحم مرا قطع کردى. على  اکبرعلیه السّلام بجانب لشکر شد و جنگ سختى نمود و عدّه‌اى را کشت و به نزد پدرش بازگشت و عرض کرد:

پدر جان تشنگى بجانم آورد و از سنگینى اسلحۀ آهنین سخت ناراحتم آیا جرعۀ آبى فراهم مى‌شود؟

حسین علیه السّلام بگریه افتاد و فرمود:

اى امان،پسر جانم کمى هم بجنگ ادامه بده ساعتى بیش نمانده است که جدّت محمّد (ص) را ملاقات کنى او با کاسه‌اى لبریز از آب تو را سیراب خواهد کرد آبى که پس از آشامیدن آن هرگز تشنه نخواهى شد.

پس آن جوان به میدان بازگشت و کارزار عظیمى نمود تا آنکه منقذ بن مرّة عبدى لعین تیرى بسوى او پرتاب نمود و از پاى‌اش در آورد.

 صدا زد پدرم سلام بر تو اینک جدّم است که بر تو سلام میرساند و میفرماید هر چه زودتر نزد ما بیا پس نعره‌اى بر آورد و مرغ روحش از قفس تن پرواز نمود. 1حسین علیه السّلام آمد تا بر بالینش نشست و صورت خود بر صورت على اکبر گذاشت و فرمود:

خدا بکشد گروهى را که تو را کشتند چه جراتى نسبت بخدا و هتک احترام پیغمبر داشتند،بعد از تو خاک بر سر دنیا باد.

راوى گفت:زینب دختر على علیه السّلام از خیمه‌ها بیرون شد و فریاد میزد اى دلبندم اى فرزند برادرم و مى‌آمد تا آنکه خود را بر وى کشتۀ آن جوان انداخت.

حسین آمد و بازوى خواهر را گرفت و بسوى زنان حرم برگردانید سپس از مردان خانواده یکى پس از دیگرى بمیدان مى‌آمد تا آنکه حمله‌هاى پى در پى نمود تا آنکه نشانۀ تیرى شد که بگلویش به نشست و گلویش را درید على علیه السّلام در خون خود میغلطید سپس گفت:

پدر جان سلام بر تو این جدم رسول خدا است که بر تو سلام میرساند و میگوید زودتر نزد ما بشتاب این بگفت و صیحه‌اى زد و جان سپرد،مترجم جمعى از آنان بدست دشمن کشته شدند این هنگام حسین علیه السّلام فریاد برآورد اى پسر عموهاى من شکیبا باشید اى خاندان من بردبارى کنید که بخدا قسم از امروز به بعد هرگز خوارى نخواهید دید.

راوى گفت:جوانى بیرون شد(قاسم بن الحسن) که صورتش گوئى پارۀ ماه بود و مشغول جنگ شد ابن فضیل ازدى با شمشیر چنان بر فرقش زد که سرش را شکافت جوان بروى درافتاد و فریاد زد عمو جان بدادم برس حسین علیه السّلام مانند باز شکارى خود را بمیدان رساند و همچون شیر خشمگین حمله‌ور شد و شمشیرى بر ابن فضیل زد که او دست خود سپر نمود و از مرفق جدا شد چنان فریاد زد که همۀ لشکر شنیدند مردم کوفه براى نجاتش از جاى درآمدند و در نتیجه،بدن‌اش به زیر سم اسبها ماند و بهلاکت رسید.

راوى گفت:گرد و غبار کارزار فرو نشست دیدم حسین علیه السّلام بر بالین آن جوان ایستاده و جوان از شدّت درد پاى بر زمین میساید و حسین میگوید:

از رحمت خدا دور باد گروهى که تو را کشتند و جدّ و پدرت بروز قیامت از آنان کیفر خواست خواهند نمود پس فرمود:بخدا قسم بر عمویت دشوار است که تو او را بیارى خود بخوانى او دعوت ترا اجابت نکند یا اجابت کند ولى بحال تو سودى نبخشد بخدا قسم امروز روزى است که براى عمویت کینه جو فراوان است و یاور اندک سپس نعش جوان را بسینه گرفت و با خود بیاورد و در میان کشتگان خانواده‌اش گذاشت.

راوى گفت:حسین که دید جوانان و دوستانش همه کشته شده و روى زمین افتاده‌اند تصمیم گرفت که خود بجنگ دشمن برود و خون دلش را نثار دوست کند صدا زد آیا کسى هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟ آیا خداپرستى هست که در بارۀ ما از خداوند بترسد؟آیا دادرسى هست که به امید پاداش خداوندى بداد ما برسد؟آیا یاورى هست که به امید آنچه نزد خداست ما را یارى کند؟

زنان حرم که صداى آن حضرت را شنیدند زنان صدا بگریه بلند کردند حسین علیه السّلام بدر خیمه نزدیک شد و به زینب فرمود:

فرزند خردسال مرا بدست من بده تا براى آخرین بار او را به بینم. کودک را بر وى دست گرفت و همین که خواست کودکش را ببوسد حرملة بن کاهل اسدى تیرى پر تاب نمود که به گلوى کودک رسید و گوش تا گوش او را برید.

 حسین علیه السّلام به زینب فرمود:

بگیر کودک را سپس هر دو کف دست را بزیر خون گلوى کودک گرفت و چون کفهایش پر از خون شد خون را بسوى آسمان پرتاب نمود سپس فرمود:

آنچه مصیبت وارده را بر من آسان میکند این است که خداوند مى‌بیند.

 امام باقر علیه السّلام فرمود:از آن خون یک قطره بر وى زمین نیفتاد:

منبع: #لهوف_سید_بن_طاووس

#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان  این صفحه را در وب و اینستاگرم دنبال کنید

 

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف 

مجلس هفده دهم : شهادت حضرت ابوالفضل علیه السلام

راوى گفت:تشنگى حسین به نهایت سختى رسید پس بر فراز سدّ آب بر آمد تا داخل فرات شود و برادرش عبّاس نیز پیشاپیش آن حضرت بود.

سربازان ابن سعد جلوگیرى نمودند و مردى از قبیلۀ دارم تیرى بسوى حسین پرتاب نمود تیر به زیر چانۀ آن حضرت جاى گرفت حسین تیر را بیرون کشید و هر دو دست به زیر خون گرفت تا کفهایش پر خون شد. سپس خون را بآسمان پاشید و عرض کرد:

بار الها شکایت رفتارى را که با فرزند دختر پیغمبرت مى‌شود به پیشگاه تو میکنم.

 سپس سربازان،عبّاس را از حسین جدا کردند و گرداگردش را گرفتند تا آنکه شهیدش نمودند- قدّس اللّه روحه

حسین علیه السّلام بر کشته شدن برادرش سخت گریست شاعر عرب در این باره اشعارى دارد که مضمونش چنین است:

از مردمان بگریه سزاوارتر کسى است                       کز ماتمش حسین بدشت بلا گریست
او را برادر و به على شاه دین پسر                          عبّاس غرق خون که بر او ما سوا گریست
بنمود با حسین مواساة و تشنه داد                                جان در رهش که عرش بر این ماجرا گریست

منبع: #لهوف_سید_بن_طاووس

#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان  این صفحه را در وب و اینستاگرم دنبال کنید

 

#حسینیه_مجازی #مقتل  #لهوف 

مجلس هجدهم : شهادت حضرت امام حسین علیه السلام


راوى گفت:سپس حسین علیه السّلام مردم را بجنگ تن به تن دعوت کرد هر کس را که به میدانش مى‌آمد مى‌کشت تا آنکه کشتار بزرگى نمود. او مى‌کشت و شعرى بدین مضمون میفرمود:

کشته شدن به ز زندگانى ننگین                   ننگ هم از آتش خداى نکوتر


خبرنگارى که آنجا بوده گفته است:

بخدا قسم هرگز کسى ندیدم که دشمن گرد او را احاطه نموده و فرزندان و خاندان و یارانش کشته شده باشند دلاورتر از حسین باشد مردان میدان جنگ به او حمله میکردند همین که او شمشیر بدست به آنان حمله میبرد مانند کفتاری که شیر بر آنها حمله کند از مقابل شمشیرش فرار میکردند. حسین که به آنان حمله میکرد و مسلّما هزاران  نفر بودند همانند ملخ‌هاى پراکنده در آن بیابان پخش میشدند سپس حسین علیه السّلام بجایگاه مخصوص خود بازمى‌گشت و میفرمود:

لا حول و لا قوّة الاّ باللّه.

راوى گفت:آنقدر با آنان جنگید که در اثر بهم خوردن صفها انبوه لشکر در فاصلۀ میان حسین و خیمه‌ها قرار گرفتند آن حضرت فریاد زد:

واى بر شما اى پیروان خاندان ابى سفیان اگر دینى ندارید و از روز باز پسین شما را پروائى نیست پس لا اقلّ در دنیاى خود آزاد مرد باشید اگر بگمان خود عرب نژادید بشئون نژادى خود بازگردید.

راوى گفت:شمر لعین صدایش زد که اى پسر فاطمه چه میگوئى؟

 فرمود من با شما جنگ میکنم و شما با من،زنان را در این میان گناهى نیست این خیره سران و نادانان و ستمگرانتان را تا من زنده‌ام نگذارید متعرّض حرم من بشوند.

شمر لعین گفت:اى پسر فاطمه پیشنهادت را مى‌پذیریم پس همگى آهنگ جنگ با آن حضرت نمودند،حضرت بر آنان و آنان بر حضرت حمله میکردند و در عین حال حسین از آنان جرعۀ آبى میخواست ولى سودى نداشت تا آنکه هفتاد و دو زخم بر بدنش رسید،ایستاد تا مگر ساعتى استراحت کند که دیگر طاقت جنگش نمانده بود در این حال که حضرت ایستاده بود سنگى آمد و به پیشانى‌اش خورد دامن‌اش را برگرفت تا خون از پیشانى‌اش پاک کند بناگاه تیر سه پر زهر آگین آمد و بر قلب او نشست.

فرمود:بنام خدا و بیارى خدا و بر دین رسول خدا سپس سر بر آسمان برداشت و عرض کرد:

بار الها تو میدانى که اینان مردى را میکشند که بر وى زمین فرزند دختر پیغمبرى بجز او نیست. سپس تیر را گرفت و از پشت سر بیرون کشید خون همچون آب از ناودان فرو ریخت دیگر حسین را یاراى جنگ نماند و در جاى خود بایستاد.

 هر کس از دشمن که مى‌آمد بازمى‌گشت و نمیخواست که به هنگامی که خدا را ملاقات کند، دامنش بخون حسین آلوده باشد تا آنکه مردى از قبیلۀ کنده بنام مالک بن یسر آمد نخست حسین را ناسزا گفت و با شمشیر آنچنان بر سر نازنینش زد که کلاه حضرت را برید و شمشیر بر سر حضرت نشست و کلاه پر از خون شد.

راوى گفت:حسین علیه السّلام پارچه‌اى طلبید و با آن زخم سر را بست و کلاهى خواست و بر سر گذاشت و عمامه بر آن بست،لشکر اندکى دست از جنگ برداشتند و سپس بازگشته و اطراف حسین را گرفتند.

 عبد اللّه بن حسن بن على که بچّه‌اى نابالغ بود از خیمۀ زنان بیرون آمد و میدوید تا در کنار حسین ایستاد.

زینب دختر على خود را به او رساند تا از آمدن بازش بدارد ولى او حاضر نشد و سخت خوددارى کرد و گفت:

نه بخدا از عمویم جدا نشوم بحر بن کعب(و بعضى گفته‌اند حرملة بن کاهل بود)نزدیک شد که شمشیر بر حضرت بزند پسر بچّه گفت:

واى بر تو اى فرزند زن ناپاک عموى مرا میکشى؟

او شمشیر را فرود آورد پسرک دست خود را جلوى شمشیر داد دست او را تا پوست برید و از پوست آویزان شد پسرک صدا زد:مادر.

حسین علیه السّلام پسر را بگرفت و بسینه چسپانید و فرمود:

فرزند برادر بر آنچه به تو رسید صبر کن و در این سختى از خداوند طلب خیر بکن که خداوند تو را بنزد پدران شایسته‌ات خواهد برد.

راوى گفت:حرملة بن کاهل تیرى انداخت و گلوى پسر را که در آغوش عمویش بود گوش تا گوش درید.

سپس شمر بن ذى الجوشن بخیمه‌هاى حسین حمله کرد و نیزه‌اش را بخیمه فرو برد و سپس گفت:

آتشى بیاورید تا خیمه و هر که در آن است به آتش بسوزانم.

 حسین علیه السّلام فرمود:فرزند ذى الجوشن این تو هستى که براى سوزاندن خانوادۀ من آتش میطلبى؟خدایت به آتش بسوزاند.

شبث آمد و شمرا را بر این کار سرزنش نمود او هم خجلت زده بازگشت.

راوى گفت:حسین علیه السّلام فرمود:

جامه‌اى که مورد رغبت کسى نباشد به من بدهید که از زیر لباس‌هاى خود بپوشم تا مگر آن را از تنم بیرون نیاورند.

شلوار کوتاهى بحضورش آوردند فرمود:

نه این جامۀ کسى است که ذلّت و خوارى دامنگیرش شده باشد پس جامۀ کهنۀ دیگرى را گرفت و پاره پاره کرد و زیر جامه‌هایش پوشید ولى وقتى کشته شد بدن‌اش از آن جامه نیز برهنه بود. سپس پارچۀ ازارى که بافت یمن بود خواست و پاره کرد و پوشید و باین منظور پاره‌اش کرد که بغارت نبرند ولى وقتى کشته شد بحر بن کعب لعین بیغمایش برد و حسین را برهنه گذاشت و پس از این جنایت هر دو دست بحر،در تابستان همچون دو چوب خشگ مى‌خشکید و در زمستان چرک و خون از آنها جارى بود تا آنکه به هلاکت رسید.

راوى گفت:چون حسین علیه السّلام در اثر زیادى زخم از پاى در آمد و بدنش از زیادى تیر همچون خار پشت شد! صالح بن وهب مرّى چنان نیزه‌اى بر پهلویش زد که از اسب بروى زمین افتاد و گونۀ راستش بروى خاک قرار گرفت و میگفت:

بنام خدا و بیارى خدا و بدین رسول خدا، سپس از روى خاک برخاست.

راوى گفت:زینب از در خیمه‌ها بیرون شد و صدا میزد اى واى برادرم،اى واى آقایم،اى واى خانواده‌ام،اى کاش آسمان بر زمین فرو میریخت و اى کاش کوهها به بیابانها پاشیده میشد.

راوى گفت:شمر به اطرافیانش بانگ زد در بارۀ این مرد منتظر چه هستید؟

 راوى گفت:با صدور این فرمان یک حملۀ همه جانبه کردند و زرعة بن شریک با شمشیر بر شانۀ چپ حضرت زد که حسین با شمشیر خود زرعة را از پاى در آورد و دیگرى با شمشیر بر دوش مقدّس‌اش آن چنان زد که برو زمین افتاد.

دیگر حسین خسته شده بود میخواست برخیزد ولى بروى مى‌افتاد این هنگام سنان ابن انس نخعى نیزه‌اش را بگودى گلوى حضرت فرو برد و سپس نیزه را بیرون کشید و بر استخوانهاى سینه‌اش کوبید و سپس سنان تیرى هم رها کرد و تیر بر گلوى حضرت نشست.

حضرت بروى زمین افتاد،برخاست و بروى زمین نشست و تیر را از گلویش بیرون آورد و هر دو کف دست بزیر خون گرفت همین که کفهایش پر از خون شد سر و صورت خود را رنگین کرد و میگفت:

با همین حال که بخونم آغشته‌ام و حقّم را غصب کرده‌اند خداوند را ملاقات خواهم کرد.

عمر بن سعد به مردى که در سمت راستش ایستاده بود گفت:واى بر تو فرود آى و حسین را راحت کن.

راوى گفت:خولى بن یزید اصبحى پیش دستى کرد که سر حضرت را ببرّد لرزه بر اندامش افتاد پس سنان بن انس نخعى از اسب فرود آمد و شمشیر بر گلوى حضرت زد و میگفت بخدا قسم که من سر تو را از بدن جدا خواهم ساخت و میدانم که تو پسر رسول خدائى و پدر و مادرت از پدر و مادر همۀ مردم بهتراند؟!.

سپس سر مقدّس و معظّم آن بزرگوار را برید شاعر در این باره بدین مضمون میگوید:

باشد کدام غم به جهان چون غم حسین                                 روزى که دستهاى سنانش برید سر

ابو طاهر محمّد بن حسن ترسى در کتاب معالم الدّین روایت نموده است:

که امام صادق علیه السّلام فرمود:همین که کار حسین تمام شد فرشتگان در بارگاه الهى صدا بگریه بلند کردند و عرض نمودند:

پروردگارا این حسین،برگزیده تو و فرزند دختر پیغمبر تو است.

فرمود:پس خداوند متعال سایۀ حضرت قائم را نمایاند و فرمود:

با دست این،انتقام این را خواهم گرفت.

و روایت شده است که:

همین سنان را مختار دستگیر کرد و انگشت‌هاى او را ریز ریز نمود سپس دو دست و دو پایش را برید آنگاه در دیگى روغن که روى آتش میجوشید انداخت و او در میان آن دست و پازد و مرد.

 

راوى گفت:هنگام شهادت حسین،گرد و غبار شدیدى آسمان کربلا را فرا گرفت که روز روشن همچون شب تاریک شد و آن چنان بادى سرخ وزیدن گرفت که از هیچ کس عین و اثرى دیده نمیشد و مردم گمان کردند که عذاب بر آنان را فرود آمد. ساعتى چنین بود و سپس هوا روشن شد.

هلال بن نافع روایت نمود:که با سربازان عمر بن سعد ملعون ایستاده بودم که یکى فریاد برآورد:امیر،مژده،این شمر است که حسین را کشته،گوید از میان لشکر بیرون شدم و در میان دو صف بالین حسین ایستادم و او در حال جان کندن بود و بخدا قسم هرگز کشتۀ آغشته بخونى را زیباتر و نورانى‌تر از او ندیدم زیرا من آن چنان مات نور آن صورت و محو جمال آن قیافه شده بودم که متوجّه نشدم چگونه او را میکُشند.

 حسین در آن حال آب خواست و شنیدم مردى میگفت:بخدا قسم آب نخواهى چشید تا بجایگاه گرم و سوزان جهنّم وارد شدى و از آب گرم آن بنوشى.

پس شنیدم که حضرت میفرمود:

اى واى بر تو حامیه نه جاى من است و حمیم آن نه مرا شراب بلکه من بر جدّم رسول خدا وارد خواهم شد . و در کنار او در جایگاه صدق و پیشگاه سلطان نیرومند خواهم نشست و از آب بهشتى تغییر ناپذیر خواهم نوشید و شکایت رفتار شما را با من به آن حضرت خواهم برد.

 راوى گفت:یکباره همگى بر آن حضرت بر آشفتند آن چنان که گوئى خداوند،ذرّه‌اى مهر در دل هیچ یک از آنان قرار نداده است و هنوز حسین با آنان سخن میگفت که سرش را از بدنش جدا گردند از بى‌رحمى آنان شگفتم آمد و گفتم:بخدا قسم هرگز با شما در هیچ کارى شرکت نخواهم کرد.

راوى گفت:سپس دست بغارت لباسهاى حسین زدند اسحق بن حویّة حضرمى پیراهن حضرت را برد ولى چون او را در بر نمود به بیمارى پیسى گرفتار شد و مویهاى بدنش بریخت.

و روایت شده که در پیراهن حضرت یک صد و ده و اندى جاى تیر و نیزه و شمشیر دیده شد.

و امام صادق علیه السّلام فرمود:در پیکر شریف حسین سى و نه زخم نیزه و سى زخم شمشیر بود و بحر بن کعب تیمى ملعون شلوار حضرت را برد و روایت شده:که زمین گیر شد و هر دو پایش از حرکت باز ماند.

 و اخنس بن مرثد بن علقمۀ حضرمى عمامۀ حضرت را برد و گفته شده: که جابر بن یزید اودىّ بود و چون بر سر گذاشت دیوانه شد.

و نعلین حضرت را اسود بن خالد لعین برد و انگشترش را بجدل بن سلیم کلبى برد که انگشت حضرت را با انگشتر برید همین بجدل را مختار دستگیر کرد و دست و پایش را برید و رهایش کرد و همچنان در خون خویش مى‌غلطید تا جان سپرد.

حضرت قطیفه‌اى داشت که از خز بود و قیس بن اشعث آن را برد و زره بتراء را(که زره رسول خدا بود)عمر بن سعد برد و چون عمر کشته شد مختار آن را به ابى عمرة که قاتل عمر بن سعد بود بخشید.

 و شمشیر حضرت را جمیع بن خلق اودى برد و گفته شده:که مردى از بنى تمیم بنام اسود بن حنظلة بود و در روایت ابن ابى سعد است که شمشیر حضرت را فلافس نهشلى برد و محمّد بن زکریّا اضافه کرده است که شمشیر مزبور بدست دختر حبیب بن بدیل افتاد و این شمشیرى که بغارت رفت نه آن شمشیر ذو الفقار است زیرا آن و چند چیز دیگر از سپرده‌هاى نبوّت و امامت است که محفوظ است و نگهدارى مى‌شود و این که گفتیم و صورتش را حکایت نمودیم مورد تصدیق راویان حدیث است.

 

راوى گفت:کنیزى از طرف خیمه‌هاى حسین آمد مردى به او گفت:

اى کنیز خدا آقاى تو را کشت/ کنیز گفت:چون این خبر را شنیدم با شتاب و فریاد کنان نزد بانوى خود رفتم آنان که مرا دیدند بپا خواستند و شیون و فریاد آغاز کردند.

راوى گفت:مردم براى غارت خیمه های اولاد پیغمبر و نور چشم زهرا حمله بردند حتّى چادرى که زن بکمرش بسته بود کشیده و مى‌بردند و دختران و زنان خاندان پیغمبر از خیمه‌ها بیرون ریختند و دسته جمعى میگریستند و بر کشتگانشان نوحه‌سرائى مى‌کردند.

حمید بن مسلم روایت کرده است:زنى از طائفۀ بکر بن وائل را که به همراه شوهرش بود در میان اصحاب عمر بن سعد دیدم که چون دید مردم ناگهان بر زنان و دختران حسین علیه السّلام تاختند و شروع بغارت و چپاول نمودند شمشیرى بدست گرفت و رو بخیمه آمد و صدا زد اى مردان قبیلۀ بکر آیا لباس از تن دختران رسول خدا بیغما میرود؟مرگ بر این حکومت غیر خدائى اى کشندگان رسول خدا،شوهرش دست او را بگرفت و بجایگاه خویش بازش برد.

راوى گفت:سپس زنان را از خیمه بیرون راندند و آتش بخیمه‌ها زدند زنان را اسیر نموده مى‌بردند. گفتند:شما را بخدا ما را از قتلگاه حسین ببرید و چنین کردند همین که چشم بانوان بر پیکرهاى کشته‌گان افتاد صیحه زدند و صورت خراشیدند.

 راوى گفت:بخدا زینب دختر على از یادم نمیرود که با صداى غمناک و دل پر درد بر حسین مینالید و صدا میزد:

اى محمّدى که فرشتگان آسمان بر تو درود فرستاد این حسین است که بخون آغشته و اعضایش از هم جدا شده است و این دختران تو است که اسیرند شکایتم را به پیشگاه خداوند مى‌برم و به محمّد مصطفى و علىّ مرتضى و فاطمۀ زهرا و حمزۀ سیّد الشهداء شکایت همى کنم.

 اى محمّد صلّى اللّه علیه و آله و سلّم این حسین است که به روى خاک افتاده و باد صبا خاک بیابان را بر بدنش مى‌پاشد بدست زنازادگان کشته شده است آه چه غصه‌اى!و چه مصیبتى!

امروز مرگ جدّم رسول خدا را احساس میکنم اى یاران محمّد اینان خاندان مصطفى‌اند که اسیرشان نموده مى‌برند،و در روایتى است که گفت:

اى محمّد دخترانت اسیر شدند و فرزندانت کشته شدند باد صبا خاک بر پیکرشان مى‌پاشد و این حسین است که سرش از پشت گردن بریده شده و عمامه‌اش بتاراج رفته است .

.....

راوى گفت:سپس،عمر بن سعد سر مبارک حسین علیه السّلام را همان روز (روز عاشورا)به همراه خولى بن یزید اصبحى و حمید بن مسلم ازدى نزد عبید اللّٰه بن زیاد فرستاد و دستور داد سرهاى بقیّۀ یاران و خاندان حضرت را شست و شو نموده و به همراه شمر بن ذى الجوشن و قیس بن اشعث و عمرو بن حجّاج فرستاد اینان آمدند تا بکوفه رسیدند. خود عمر بن سعد آن روز را تا پایان و روز دیگر را تا ظهر در کربلا ماند آنگاه بازماندگان اهل و عیال حسین را از کربلا کوچ داد و زنان حرم ابى عبد اللّٰه را برشترانى سوار کرد که پاره گلیمى بر پشت‌شان انداخته شده بود نه محملى داشتند نه سایبانى در میان سپاه دشمن همه با صورتهاى گشوده و بدون نقاب با اینکه آنان امانتهاى پیغمبران خدا بودند و آنان را هم چون اسیران ترک و روم در سخت‌ترین شرایط گرفتارى و ناراحتى به اسیرى بردند

صل الله علیک یا اباعبدالله

وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ

و آنان که ظلم و ستم کردند به زودی خواهند دانست که به چه کیفر گاهی و انتقامی بازگشت می‌کنند. سوره شعرا آیه 227

منبع: #لهوف_سید_بن_طاووس

#ققنوس_بی_بال_در_اوج_آسمان  این صفحه را در وب و اینستاگرم دنبال کنید