دزد بی آنکه پیشرفتی کرده باشد، همچنان اطراف را می پایید و با قفل کلنجار می رفت.

حالا به یک قدمی آن رسیده بودم، و به راحتی می توانستم روی او بپرم. یا دست دور گردنش بیندازم یا دست هایش را از پشت ببندم، یا مشتی حواله پهلوی او بکنم، یا با ضربه ی محکمی به پشت سرش او را بر زمین بیندازم... اما ترجیح دادم که هیچ کدام از این کار ها را نکنم.

آرام و خونسرد در کنار او قرار گرفتم و پرسیدم:

_مشکلی پیش اومده؟

دزد که سعی می کرد دست پاچگی اش را پنهان کند ، گفت:

_نه... فقط در ماشینم باز نمی شه.

وقتی از پشت پنجره ی داروخانه دیدم که یک نفر دارد با قفل ماشینم کلنجار می رود، ابتدا نزدیک بود بی اراده فریاد بزنم: دزد! دزد!

ولی بعد فکر کردم با یک خیز خودم را برسانم به ماشین و خفت طرف را بگیرم و حالش را جا بیاورم. نسخه را در جیب فشردم و خودم را از داروخانه بیرون انداختم و پر شتاب به سمت ماشین دویدم. اما هنوز به چند قدمی ماشین نرسیده، تصمیم گرفتم تمام تلاشم را برای حفظ آرامش به کار گیرم بلکه بهتر بتوانم دزد را گیر بیندازم و او را تحویل مقامات مربوطه بدهم.

پس قدم هایم را کند کردم و با خونسردی و آرامش به سمت ماشین و دزد پیش رفتم.

دزد بی آنکه پیشرفتی کرده باشد، همچنان اطراف را می پایید و با قفل کلنجار می رفت.

حالا به یک قدمی آن رسیده بودم، و به راحتی می توانستم روی او بپرم. یا دست دور گردنش بیندازم یا دست هایش را از پشت ببندم، یا مشتی حواله پهلوی او بکنم، یا با ضربه ی محکمی به پشت سرش او را بر زمین بیندازم... اما ترجیح دادم که هیچ کدام از این کار ها را نکنم.

آرام و خونسرد در کنار او قرار گرفتم و پرسیدم:

_مشکلی پیش اومده؟

دزد که سعی می کرد دست پاچگی اش را پنهان کند ، گفت:

_نه... فقط در ماشینم باز نمی شه.

قیافه اش به دزد ها نمی مانست. هر چند که دزد ها نباید قیافه مشخصی داشته باشند، اما دستپاچگی و ناشیگری اش نشان می داد که لااقل حرفه ای نیست. قیافه و رفتارش به نحو فوق العاده ای ترحم برانگیز بود. آنقدر که ناچار شدم بگویم:

_کمکی از دست من برمی آد؟

همچنان که به قفل ور می رفت، گفت:

_نه متشکرم، کلیدش گم شده، دارم سعی می کنم با سیم بازش کنم.  

با خودم گفتم:

_عجب رویی!

و هم چنان نگاهش کردم.

ناگهان به ذهنم رسید که همین مسیر را پیش بروم ببینم به کجا می خواهد برسد. به خصوص که هم دزد و هم ماشین در دسترس بود و جای هیچ نگرانی نبود.

گفتم: می خواین دسته کلید منو امتحان کنین؟

نگاهی به من کرد و گفت:

_بد نیست.

برای اطمینان قلبی خودم گفتم:

_به شرطی که اگر خورد منو هم تا یه جایی ببرین.

دسته کلید را از من گرفت و گفت:

_دعا کنین بخوره، تا هر جایی که شما بگین می ریم.

وقتی کلید را انداخت و در راحت باز شد، تازه به صرافت دسته کلید افتاد و پرسید:

_شما خودتون باید ماشین داشته باشین.

بی اختیار گفتم: داشتم ولی حالا فقط کلیدشو دارم.

و پرسیدم:

_سوئیچ رو هم گم کردین یا فقط کلید رو؟

گفت: همش با هم بوده.

گفتم: بذارین سوئیچ رو من امتحان کنم. دستم خوبه.

قبول کرد و ماشین با همان استارت اول روشن شد.

گفتم: اگه اجازه بدین من رانندگی کنم. خیلی وقت نیست پشت ماشین نشستم.

لحظه ای مکث کرد و سپس گفت:

_ترجیح میدم خودم بنشینم.

پیاده شدم. ماشین را از پشت دور زدم و رفتم طرف شاگرد.

دزد پشت فرمان نشست و من یک لحظه با خودم فکر کردم که اگر گاز ماشین را بگیرد و برود، من دستم به کجا بند است؟!

ولی آرامشی غریب بلافاصله این ذهنیت را کنار زد و وقتی دزد در سمت شاگرد را برایم باز کرد، این احتمال کاملا از بین رفت.

سوار شدم و دزد که حالا راننده بود، پرسید: کجا تشریف می برین؟

گفتم: سر قولتون هستین؟

گفت: چرا که نه؟!

هنوز دستپاچه بود و با نگرانی به اطراف نگاه می کرد.

گفتم: خیلی نگران به نظر می رسین، انگار حالتون خوب نیست.

حالا به خیابان اصلی رسیده بودیم، گفت:

_یه چیزی رو نمی تونم بهتون نگم.

گفتم: خب بگین.

گفت: می دونین چرا نگذاشتم شما رانندگی کنین؟!

گفتم: نه. از کجا بدونم.

گفت: آخه این ماشین دزدیه. دوست نداشتم شما گیر بیفتین.

احساس کینه ام ناگهان فرو کش کرد.

در دلم گفتم: دزد هم اگر معرفت داشته باشد، چقدر دلچسب است!

و به او گفتم: حالا چرا دزدی؟

گفت: نپرسید. همین قدرش رو هم نمی دونم چرا به شما گفتم.

گفتم: چرایش را من می دونم.

با تعجب پرسید: می دانید! شما؟!

گفتم: برای این که این کاره نیستید. بی تجربه اید. اولین بار است که دست به چنین کاری می زنید.

مبهوت شد. آنچنان که بی هوا چراغ قرمز چهار راه را گذراند و صدای بوق راننده های عصبانی را در آورد.

گفت: این را شما از کجا فهمیدید؟!

گفتم: فهمیدنش مشکل نیست. بی تجربه تر از آنید که بتوانید ناشی گریتان را پنهان کنید.

و احساس کرد پرده هایش مقابل من کنار رفته و بی لباس پیش روی من ایستاده. این را نگاه مبهوت و خلع سلاح شده اش گواهی می داد.

با یک سادگی نزدیک به بلاهت پرسید:

_حالا شما را تا کجا برسانم؟

گفتم: مهم نیست. شما راه خودت را برو. هر جا به مسیرم نخورد، پیاده می شوم. اما جواب سؤالم برایم مهم است. چرا افتادی به دزدی؟

گفت: دزد نیستم. قرار هم نیست دزد بمانم. از سر نا چاری به این کار رو آوردم و فقط همین یک بار.

گفتم: اگر صاحبش سر می رسید، چکار می کردی؟

گفت: برایش توضیح می دادم...

اشک در چشمانش حلقه زد و بغض آلود ادامه داد:

_... می گفتم که بچه ام در بیمارستان است و برای خرج عملش درمانده شده ام. می گفتم که فقط به اندازه ی خرج عمل می خواهم از این ماشین برداشت کنم. شاید فقط لاستیک هایش. حیف است دختر به این شیرینی به خاطر بی عرضگی پدرش جان بدهد.

حرفش را بریدم: بی عرضگی در دزدی؟!

ماند. آنقدر که من فکر کردم هیچ جوابی برای گفتن پیدا نمی کند.

اما ناگهان بغضش ترکید. ماشین را کنار زد، ایستاد و در میان گریه جواب داد:

_راستش را بخواهی بله. بی عرضگی در دزدی. من کارمند شهرداری بودم. کارمند جزء نه، مدیر بودم در یک بخش کوچک. تاب دیدن آن همه دزدی را نیاوردم. تحمل نکردم. با رئیس رؤسا به هم زدم، دعوا کردم و بیرون آمدم.

بی اختیار از دهانم پرید:

_از چاله به چاه. دزدی که با دزدی فرق نمی کند.

عصبی شد. آنقدر که فریاد کشید:

_فرق می کند. این چاه نیست. چاه آنجا بود. چاه ویل بود. این جا من پیش خدا جواب یک نفر را باید بدهم، نه جواب آن همه مردم...

گفتم: حالا چرا سر من داد می زنی؟ من که مقصر نیستم.

فروکش کرد و آرام، اما بغض آلود و عصبی ادامه داد:

_عذر می خوام. این مدتی که بیکار بودم، مریض شدم، عصبی شدم، دچار افسردگی شدم، برای معالجه ام، برای گذران آبرومندانه ام، همه ی زندگی مختصرم را فروختم و حالا... کلافه ام. دست خودم نیست.

گفتم: اگه این ماشین مال تو بود چکار می کردی؟

گفت: باهاش کار می کردم. گذران می کردم. عیب نمی دونم. مهم نیست که چند سال پشت نیمکت دانشگاه بودم. مهم اینه که به اون دزد خونه بر نگردم.

گفتم: پس با همین کار کن. منم باهاش کار می کردم. لاستیکهاشو در نیار. حیفه، ماشین با برکتیه. از وقتی که خریدمش هیچی جز آب و روغن و بنزین ازم نخواسته.

کم مانده بود سکته کند، گفت:

_پـ... پس... شـ ...ما...

گفتم: بی خیال، اینم کارت ماشین که جلو تو نگیرن. هر وقت نیاز نداشتی، پارکش کن همونجا جلوی داروخونه. سوئیچ یدک دارم. می آم می برمش.

گفت: پس... خود... شما...

گفتم: فکر منو نکن. خدای ما هم بزرگه. من هنوز به ته خط نرسیدم.

مرد، سرش را گذاشت روی فرمان و من برای این که پشیمان نشود، اصرار نکند یا خجالت نکشد، سریع پیاده شدم، و بی نگاهی به عقب، خلاف جهت ماشین راه افتادم.

چند شب بعد وقتی مأموران آگاهی، کارت ماشین در دست، جلوی خانه مان سبز شدند، اولین سؤالشان این بود:

_مردی که چند شب پیش، پشت فرمان سکته کرده، چه نسبتی با شما داشته؟

و من مبهوت و بی اراده گفتم:

نسبت؟! آن مرد خود من بودم.

باتشکر از پاتوق بچه شیعه ها