نظریه اسلام
نظر اسلام درست برخلاف نظر مارکسیسم است . قرآن همانگونه که در آغاز این بحث اشاره کردیم جریان هستی را براساس حق می داند و حق را اصیل معرفی می کند و در مقابل ، هر چند باطل را نفی نمی کند اما آن را اصیل نمی داند از این رو قرآن به تاریخ خوشبین است و برای انسان اصالت قائل است قرآن نمی گوید انسان فقط یک ابزار است و در مسیر یک جبر کور واقع شده است ، چون برای ایمان اصالت قائل است اسلام برای انسان یک گرایش ذاتی به صداقت و امانت و عدالت معتقد است به تعبیر قرآن انسان حنیف است ، حقگراست ، یعنی میل به کمال و خیر و حق بالفطره در او وجود دارد در عین حال از آزادی و اختیار برخوردار است و لذا ممکن است از مسیر خودش منحرف شود و حق کشی کند ، ظلم کند ، دروغ بگوید ، قرآن اینها را به صورت یک جریانهای موقت می پذیرد . پس در این بینش ، باطل به عنوان یک امر نسبی و تبعی و به عنوان یک نمود و یک امر طفیلی مطرح می شود ظلم که پیدا می شوداز کجا پیدا می شود ؟ از اینجا پیدا می شود که ستمگر ، آن حس ملکوتی و خدائی خودش را به جای آنکه در مسیر خدائی ارضاء کند در مسیر غیر خدائی و شیطانی ارضاء می کند . بطلان و شر از یک نوع تغییر مسیر پیدا می شود که لازمه مرتبه وجودی انسان یعنی مختار و آزاد بودن انسان است حق اصیل است و باطل غیر اصیل ..
...
مائو بیشتر از او این اصول را نقض کرد مائو در چین نشان داد یک طفل یک شبِ ره صد ساله می رود . مارکس منتظر نشسته بود تا حامله های زمان خودش بچه را بزایند حامله هایی که او پیش بینی می کرد یکی انگلستان بود ، یکی آلمان ، یکی امریکا ، یکی فرانسه ، چون کاپیتالیسم در آنها به عالی ترین مراحل رشد و تکامل رسیده بود و آنها 9 ماهه بودند و باید بزودی بچه های سوسیالیسم یکی از انگلستان ، یکی از فرانسه ، یکی از امریکا متولد می شدند این 9 ماهه ها ، 9 ساله شدند و نزائیدند ، نود ساله شدند هنوز هم نزائیده اند ! دیگر امیدی هم به زائیدن اینها نیست ، برعکس کشورهایی سوسیالیسم زائیدند که روز اولی بود که نطفه در رحمشان منعقد شده بود الان عقب مانده ترین کشورها ، کشورهائی هستند که به سوسیالیسم گرایش دارند .
رساله ی نبرد حق وباطل استاد شهید مطهری
حق و باطل
. بسم الله الرحمن الرحیم
از مباحث مهم جهان بینی ، بحث حق و باطل است . این بحث که در قرآن نیز به کرات از آن سخن به میان آمده است ، در دو قلمرو مورد توجه و بررسی قرار می گیرد : . 1 در جهان هستی . 2 در جامعه و تاریخ
...
حق و باطل در جهان هستی
آیا نظام عالم نظام حق است ؟ نظام راستین است ؟ نظامی است آنچنان که باید باشد ؟ آیا هر چیزی در این نظام کلی در جای خود قرار دارد ؟ یا نه ، نظام باطل است ؟ در عالم هستی باطل راه دارد ؟ چیزهائی هست که نباید باشد ؟کل نظام پوچ و بی هدف و بی غایت است ؟ در برابر این پرسشها و نظایر آن اندیشمندان و متفکران چند دسته شده اند : عده ای نظر اول را برگزیده اند و برخی نظر دوم را ، و گروهی دیگر به نظری متفاوت با هر دو دسته قبلی معتقد شده اند بعضی فیلسوفان و از آن جمله اکثر مادیین نسبت به جهان ( و نیز نسبت به انسان ) بدبین بوده اندو جهان را در مجموع خود یک امر نبایستی و نامطلوب و کور و کر و بی هدف می دانسته اند در مقابل ، الهیون و مکاتب الهی و خصوصا اسلام بطور قاطع و صریح خلقت عالم را بر حق می دانند و آن را عین خیر و نیکی و حُسن می شمارندو برآنند که هیچ کاستی و زیادتی در آن راه ندارد و باطل و لغو و بازیچه نیست ، و هیچ امر نبایستی در نظام جهان هستی وجود ندارد : الذی احسن کل شی ء خلقه (1) ، ربنا الذی اعطی کل شی ء خلقه (2) : پروردگار ما خلقت هر چیز را نیکو ساخت، و هر آنچه لازمه خلقتش بود به او عطا کرد .
نظریه سومین گروه این است که جهان ( و انسان ) ترکیبی است از خیر و شر ، نیمی مطلوب و نیمی نامطلوب است ، نیمی بایستنی و نیمی نبایستنی است ما دوگانگی را در جهان می بینیم در این عالم ، خیر و شر ، حق و باطل ، نقص و کمال ، مرض و سلامت ، مرگ و حیات ، بی نظمی و نظم ، ظلم و عدل ، فساد و صلاح ، خرابی و آبادانی زیاد به چشم می خورد این دوگانگی نشانه این است که در مبدأ و منشأ هستی دوگانگی وجود دارد ، زیرا امکان ندارد که در آن واحد همه عالم از یک مبدأ و یک اصل ریشه گرفته باشد ، و در عین حال اختلاف و دوگانگی در آن وجود داشته باشد فکر ثنویت و دوگانگی پرستی که در تنها [در همین کتاب:] در ایران باستان رواج داشته ، از اینجا ناشی شده است که برای جهان دو مبدأ قائل شده اند : مبدأ خیر و نور و خوبی ، و مبدأ شر و ظلمت و بدی ، و معتقد شدند که سپاهیان و نیروهای این دو مبدأ یعنی سپاهیان یزدان و سپاهیان اهریمن همواره با یکدیگر در نبردو ستیزند گرچه نوید دادند که بالاخره در پایان جهان سپاهیان خیر و نور بر سپاهیان شر و ظلمت پیروز خواهند شد ، سپاه شر و ظلمت شکست خواهد خورد و سپاه خیر و نور باقی خواهد ماند . گرچه بحث خیر و شر را در کتاب " عدل الهی " به تفصیل شرح داده ایم ، اما در اینجا نیز به مناسبت اشاره ای به آن می کنیم .
در حکمت الهی اصالت در هستی با حق است ، با خیر است ، با حُسن و کمال و زیبائی است،
باطل ها ، شرور ،نقص ها و زشتی ها در نهایت امر و در تحلیل نهائی به نیستی ها منتهی می شوند ،نه به هستی ها ،شر از آن جهت که هست شر نیست ، بلکه از آن جهت که منشأ نیستی در شی ء دیگری می شود شر است شرور ، ضرورتهائی هستند که لازمه هستی خیرها و حق ها و به صورت یک سلسله لوازم ذاتی لاینفک می باشند که اصالت ندارندو در مقام مقایسه با حق ها و خیرها به منزله " نبود " هایی در مقابل " بود " ها هستند که اگر آن بودها بخواهند باشند این نبودها هم قهرا باید باشند . مسئله اصلی ، مسئله پیدایش ماهیت است که به تبع وجود پدید می آید هستی مطلق ، خیر محض است که هیچ شر و نقص و زشتی در آن راه ندارد در این مرتبه از هستی که مرتبه ذات حق است ، نه ماهیت در کار است و نه نیستی اما مخلوقات الهی که از او وجود یافته اند ضعف وجودی دارند ، چرا که لازمه فعل بودن یک فعل ، تاخیر از فاعل است و جز خدا که فاعل عالی الاطلاق است ، همه مخلوقات فعل او محسوب می شوند و لذا ضعف و نقص دارند لازمه فعل بودن ، ماهیت داشتن است و همین طور فعل فعل یک درجه از او نازل تر است به این ترتیب نیستی در عین اینکه اصالت ندارد در هستی راه پیدا می کند تا می رسیم به عالم طبیعت یا ناسوت که از نظر حکمای الهی ضعیف ترین و ناقص ترین عوالم وجود است ، در اینجا نشانه های ضعف وجود که به یک اعتبار نشانه های ماهیت و نیستی است ، بیشتر پدیدار می شود پس شر و باطل در عین حال که اصالت ندارد و از سنخ وجود نیستند ، از لوازم لاینفک درجات پائین هستی است .
به این ترتیب نظام هستی را اگر از آن جهت که هستی است نظر کنیم ، باطل و ماهیت و نیستی در آن راه ندارد ، از بالا که نگاه کنیم نور است ، اما از پائین که نگاه کنیم سایه می بینیم ، سایه یک جسم لازمه جسم است که در عین اینکه اصالت ندارد ( و هر چه هست نور است ) ، اما به واسطه آن جسم برای ذهن ما نمود پیدا می کند ، سایه چیزی نیست جز نبودن نور در یک محدوده ، و بودن نور در اطراف آن .
حکمت الهی همه چیز را در بسم الله الرحمن الرحیم خلاصه می کند، می گوید ظهرالوجود بسم الله الرحمن الرحیم یعنی هستی به نام الله رحمان و رحیم به ظهور می رسد و از یک دید خیلی عالی ، عالم جز الله و رحمانیت الله و رحیمیت الله چیز دیگری نیست
تصور این معنا مشکل است اما خیلی عالی و لطیف است و اگر انسان این نکته را درک کرد بسیاری از مسائل برای او حل می شود در این بینش ، عالم دو چهره دارد : چهره از اوئی و چهره به سوی اوئی ، چهره از اوئی رحمانیت خداست و چهره به سوی اوئی رحیمیت خدا سایر اسماء الهی ، اسمهای تبعی هستند ، درجه دوم و سوم اند خداوند ، جبار و منتقم هم هست ، اما اصالت از رحمانیت و رحیمیت خداست صفات دیگر در واقع از این اسماء ناشی می شوند حتی قهر هم از لطف ناشی می شود ، آن اصالتی که لطف دارد ، قهر ندارد دید توحیدی نمی تواند غیر از این باشد ، دید واقعی فلسفی هم همین است و هستی شناسی واقعی غیر از این نیست .
حق و باطل در جامعه و تاریخ
قسمت دوم بحث حق و باطل مربوط می شود به بشر و جامعه و تاریخ در این قلمرو کاری نداریم به کل عالم هستی که آیا نظامش خیر است ، کامل است ، احسن است یا نیست ، بلکه سؤال در خلقت خود بشر است که این چه موجودی است ؟یک موجود حق جو ، عدالت خواه ، ارزش خواه و نور طلب است یا برعکس یک موجود شریر ، مفسد ، خونریز ، ظالم و ؟ و یا آنکه انسانها برخی طرفدار حقند و برخی طرفدار باطل و اینها با هم در ستیزند ؟ در اینجا هم چند نظریه وجود دارد :
[ «نظریه ی1در موردانسان=انسان بحسب جنس ، موجودی است شرور و بدخواه و ظالم که جز قتل و غارت و دزدی و حیله و دروغ از او سر نمی زند ، طبیعت او شرارت است و فساد ، استثمار است و ظلم اگر هم در تاریخ بشر خیر و اخلاق و ارزشهای انسانی دیده می شود ، اینها اموری جبری است»اسلام مخالف این نظراست
یک نظر این است که انسان بحسب جنس ، موجودی است شرور و بدخواه و ظالم که جز قتل و غارت و دزدی و حیله و دروغ از او سر نمی زند ، طبیعت او شرارت است و فساد ، استثمار است و ظلم اگر هم در تاریخ بشر خیر و اخلاق و ارزشهای انسانی دیده می شود ، اینها اموری جبری است که طبیعت او را وادار می کند که قدری چنین باشد درون انسان ، انسان را به بدی می کشاند و گاهی جبر ، انسان را به خوبی دعوت می کند مثلا وقتی که انسانها در مقابل طبیعت و حیوانات درنده قرار گرفتند متوجه شدند اگر با هم قرارداد صلح اجباری نبندند نمی توانند از خودشان دفاع کنند، لذا اجبارا بر خودشان تحمیل کردند که یک زندگی اجتماعی داشته باشند و با هم براساس عدالت رفتار کنند چون نفع همه در آن است پس جبر بیرونی انسان را وادار کرد که خوب باشد ، مثل دولت های ضعیفی که در مقابل یک دولت قوی ، پیمان صلح و دوستی می بندندتا از شر او محفوظ بمانند و اگر روزی دشمن مشترک از بین رفت بین خودشان جنگ در می گیرد هر جمعی به آن دلیل جمع است که مقابل یک ضد قرار گرفته ، یعنی اگر او نباشد اینها با هم خوب و متحد نیستند و اگر جمعی دشمنش را از دست بدهد به تفرقه بدل می شود ، دو گروه می شوند و باز اگر یکی از این دو گروه از بین رفت آن یکی دو دسته می شود و همین طور اگر ادامه پیدا کرد و دو نفر ماندند باز با یکدیگر می جنگند و قوی تر می ماند ( این مسئله همان داروینیسم اجتماعی است که از نظریه تنازع بقاء داروین ،وقتی که آن را به غلط در مورد جامعه بشری تعمیم دادند ، حاصل شد ) . بسیاری از فیلسوفان ماتریالیست دنیای قدیم و شمار کمتری از ماتریالیستهای دنیای جدید چنین نظریه ای داشته اند ، و با بدبینی کامل به طبیعت بشر می نگریسته اند اینها بشر را قابل اصلاح نمی دانندو به تز اصلاحی قائل نیستند و ارائه تز اصلاحی از نظر آنان معنا ندارد و مثل این است که کسی برای عقرب قانون وضع کند تا خوب شود و کسی را نگزد ، حال آنکه : نیش عقرب نه از ره کین است اقتضای طبیعتش این است وقتی طبیعت عقرب گزندگی باشد ، قانون و تز وضع کردن معنا ندارد بشر هم همین طور ، تا وقتی روی زمین است شرارت خواهد داشت و اصلاح پذیر نخواهد بود . این متفکرین عموما به همین دلیل خودکشی را تجویز می کنند ، می گویند چون زندگی شر است و انسان هم شر است یک کار خیر بیشتر در جهان نیست و آن پایان دادن به شر زندگی است ، تا انسان از این جهان پر شر و شور و دنیای شر وجود خودش خلاص شود . این تفکر انحرافی که از فرنگی ها گرفته شده بود توسط صادق هدایت در میان ایرانیان مطرح شد او همیشه در نوشته هایش چهره های زشت زندگی را مجسم می کرد ، مثل لجنزاری که جز لجن و گندیدگی چیزی در آن نیست و کرمهائی در این لجنزار ، زندگی کثیفشان را ادامه می دهند عاقبت هم تحت تأثیر حرفهای خودش خودکشی کرد در سالهائی که کتابهای او طرفدار داشت، غالب جوان های ایرانی که خودکشی کردند تحت تأثیر کتابهای او قرار داشتند مانی هم فلسفه اش در همین جهت بود که زندگی شر است ، منتها به ثنویت میان روح و بدن قائل بود و می گفت بدن شر است ، زندگی مادی شر است ، روح در این بدن حبس است پس هر کس بمیردیا خودکشی کند از شر زندگی رها خواهد شد ، مثل مرغی که از قفس آزاد شده باشد پس هر چند او به زندگی دیگری قائل بود ولی این زندگی را صد درصد شر می دانست . براساس این بینش ، بشر به حسب غریزه موجود شریری است و شرارت جزء ذات و سرشت اوست ، از اول که در این دنیا آمده همین جور بوده ، الان هم هست ، در آینده هم هر چه بماند همین است و غیر از این نیست ، امید بهبود و آینده خوب برای بشریت خیال است . قرآن در مسئله آفرینش انسان در این زمینه مطالبی دارد ، خداوند وقتی اعلام کرد : انی جاعل فی الارض خلیفة من خلیفه و جانشینی در زمین قرار می دهم ، ملائکه با بدبینی نسبت به سرشت انسان ،اظهار داشتند : ا تجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء می خواهی در روی زمین کسی را قرار دهی که فساد می کند و خون می ریزد ؟ یعنی در سرشت این موجود جز فساد و خون ریزی چیزی نیست خداوند در جواب آنها فرمود ، انی اعلم مالا تعلمون من چیزی می دانم که شما نمی دانید. یعنی آنها را تخطئه نکرد و نگفت که دروغ می گوئید ، بلکه گفت ورای آنچه شما می دانید من چیزها می دانم ، شما یک طرف سکه را خوانده اید ، شما عارف به حقیقت موجودی که من می خواهم بیافرینم نیستید ، حد شما کمتر از آن است که او را بشناسید ، او برتر و بالاتر است به این ترتیب ملائکه ، که قسمتی از کتاب وجودی انسان را شناخته و خوانده بودند و نیمی از آن عضویت در خبرنامه را نخوانده بودند ، اظهار بدبینی کامل کردند حال اگر عده ای از متفکرین جنبه های سیاه و تاریک زندگی بشر را ببینند و این طور اظهار نظر بکنند خیلی عجیب به نظر نمی آید.]
«نظریه ی دوم نظریه= دیگری که عکس نظریه قبل است می گوید : طبیعت و سرشت بشر بر خیر است ،بر حق است ، بر درستی و راستی است انسان موجودی اخلاقی و صلح جو و خیرخواه است اصل در طبیعت بشر ، نور و عدالت و امانت و تقواست پس چه چیز انسان را فاسد می کند ؟ می گویند انحراف بشر علت خارجی دارد ، از بیرون به بشر تحمیل می شود، جامعه انسان را فاسد می کند ژان ژاک روسو چنین عقیده ای دارد» اسلام مخالف این نظراست
دیگری که عکس نظریه قبل است می گوید : طبیعت و سرشت بشر بر خیر است ،بر حق است ، بر درستی و راستی است انسان موجودی اخلاقی و صلح جو و خیرخواه است اصل در طبیعت بشر ، نور و عدالت و امانت و تقواست پس چه چیز انسان را فاسد می کند ؟ می گویند انحراف بشر علت خارجی دارد ، از بیرون به بشر تحمیل می شود، جامعه انسان را فاسد می کند ژان ژاک روسو چنین عقیده ای دارد و در کتاب معروف خود " امیل " می خواهد نشان دهد که انسان طبیعی ، انسان خارج از جامعه ، انسان در طبیعت ، موجودی است سالم و درست و پاک ، و همه نادرستی ها ، فسادها و ناپاکیها از جامعه به او تحمیل می شود لذا روسو به اجتماع و زندگی اجتماعی بدبین است و تز اصلاحی او این است که بشر باید تا حد ممکن به طبیعت برگردد روسو به تمدن جدید خوش بین نیست چون معتقد است که تمدن جدید انسان را از طبیعت دور می کند . هر چه انسان از طبیعت دورتر شود فاسدتر می شود و هر چه به طبیعت اولیه نزدیکتر باشد ، به انسانیت و درستی و پاکی نزدیکتر است نظریه روسو که فردی مذهبی است از یک نظر شبیه نظریه فطرت است که در اسلام مطرح شده ، و شبیه است به جمله معروف پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم که فرمود : کل مولود یولد علی الفطرش حتی یکون ابواه هما اللذان یهودانه و ینصرانه و یمجسانه (1) هر بچه ای از مادر بر فطرت پاک اسلامیت متولد می شود ، بعد پدر و مادر او را یهودی یا نصرانی یا مجوسی می کنند
انحراف یهودی گری ، نصرانی گری ، مجوسی گری مثل است و پدر و مادر به عنوان نمونه دو عامل اجتماعی ذکر شده اند ، یعنی فطرت انسان سالم است ، جامعه آن را منحرف می کند در یکی از تعبیرات این احادیث پیامبر مثالی می زند ، می فرماید : اینکه گوش حیوانات خود را می برید هیچوقت شده که این حیوانات وقتی از مادر متولد می شوند گوششان بریده باشد ؟نه ، همیشه سالم از مادر متولد می شوند و بعد انسانها گوششان را می برند از نظر روحی هم همین طور است ، همه انسانها سالم ، درست و حق گرا و خیرخواه متولد می شوند ، انحرافها ، کجرویها ، دروغگوئیها ، ظلمها ، خیانتها ، شرارتها و فسادها بعد به انسان تحمیل می گردد پس این نظریه براساس خوش بینی به طبیعت بشریت ، به جنس بشریت و سرشت و ساختمان بشریت استوار است و اصل را درستی و حقانیت و راستی می داند ، و انحراف را معلول علل خارجی و عرضی و به اصطلاح فلاسفه علل اتفاقی می داند یعنی بر مبنای علل طبیعی ، درونی و دینامیکی ، حرکت انسان بر راه راست و صراط مستقیم است و بر اثر تغییرات عَرضی ، اتفاقی ، مکانیکی و بیرونی انحرافات و بدیها و شرور به انسان تحمیل می شود .
«نظریه ی سوم= انسانها در صحنه جامعه ، برخی طرفدار حق و عده ای به دنبال باطل هستند فرشته ، بر خیر الهام و شیطان به شر وسوسه می کند»
نظریه دیگری به این شکل مطرح شده که انسانها در صحنه جامعه ، برخی طرفدار حق و عده ای به دنبال باطل هستند فرشته ، بر خیر الهام و شیطان به شر وسوسه می کند . پس انسانها دو گونه می شوند : عده ای که راه حق و خیر را می روند ، راه ایمان و انبیاء را می روند و بعضی دیگر که راه شیطان را می پیمایند و به دعوت انبیاء کفر و نفاق می ورزند . به قول مولوی :
دو عَلَم افراشت : اسپید و سیاه آن یکی آدم ، دگر ابلیس راه یک پرچم سپید و یک پرچم سیاه ، یک پرچم هدایت و یک پرچم ضلالت ، یک پرچم نور و یک پرچم ظلمت در نتیجه جامعه ممزوجی است از خیر و شر و حق و باطل ، چون انسان ممزوجی است از خیر و شر این نزاع و درگیری حق و باطل همیشه در صحنه وجود فرد و در صحنه اجتماع حکمفرماست حال غلبه با کدام است ،بحث دیگری است البته ما معتقدیم که غلبه نهائی با حق و حقیقت است ، عدل بر ظلم غلبه خواهد کرد و خیر بر شر پیروز خواهد شد ، نور بر ظلمت غلبه خواهد کرد و دین بر کفر پیروز خواهد شد هو الذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علی الدین کله و لو کره المشرکون ( 1 ) . وعد الله الذین آمنوا منکم و عملوا الصالحات لیستخلفنهم فی الارض کما استخلف الذین من قبلهم و لیمکنن لهم دینهم الذی ارتضی لهم و لیبدلنهم من بعد خوفهم امنا یعبدوننی لا یشرکون بی شیئا (2 )
1 - سوره توبه ، آیه 33 .
2 - سوره نور ، آیه 55 .
«نظریه ی چهارم= ادعای خوش بینی به تاریخ آینده و جامعه را داشت(مکتب مارکسیسم»
نظریه دیگر ماتریالیسم تاریخی است در قرن نوزدهم یک مکتب مادی ظهور کرد که ادعای خوش بینی به تاریخ آینده و جامعه را داشت ، این مکتب مارکسیسم بود . هگل منطق و فلسفه ای بنیاد گزارد که اعتقاد به تکامل و رشد و توسعه ، اساس آن بود هر چند هگل مادی نبود ، اما مارکس با استفاده از منطق دیالکتیک او بینش مادی خود را بنا نهاد ( ماتریالیسم دیالکتیک ) او هویت تاریخ را هم مادی معرفی کرد ( ماتریالیسم تاریخی ) ( 1 ) فلسفه تاریخ مارکس بر چند اصل مبتنی است :
1-نفی فطرت و غریزه
انسان در ذات خودش نه خوب است و نه بد مارکسیسم در انسان شناسی اش فطرت و غریزه برای انسان نمی شناسد و هرگونه ذات و سرشت درونی را نفی می کند ، چون قبلا در جامعه شناسی قرن نوزدهم این مسئله مطرح شده بود که جامعه شناسی انسان بر روانشناسی او تقدم دارد ، چیزهائی که می پنداریم برای انسان غریزی و فطرت است ، در واقع جامعه به او عطا کرده و اصولا هر چه انسان دارد جامعه به او داده است این جامعه است که به همه جهازات روحی و روانی انسان شکل می بخشد ، جامعه است که غریزه اخلاقی را به فرد تحمیل می کند و او خیال می کند که آن را از خودش دارد انسان مثل یک ماده خام است که تحویل کارخانه داده می شود و خودش هیچ اقتضائی ندارد ، کارخانه آن را به هر شکلی خواست در می آورد ، یا مثل نوار خالی ضبط صوت است که هر چه بگوئید همان را به شما تحویل می دهدقرآن بخوانید قرآن ، شعر بخوانید شعر ، نثر بخوانید نثر تحویل می دهد . پس انسان در ذات خودش نه غریزه خوبی دارد نه غریزه بدی اینها مربوط به عوامل اجتماعی است ، عواملی پیچیده که ممک ن است افراد را خوب بسازد یا بد .
1 - تعبیر ماتریالیسم تاریخی در هیچ یک از آثار مارکس بکار نرفته ، این تعبیر سالها بعد از مرگ مارکس ، توسط " میخانف " بکار گرفته شد و از آن پس رایج گشت آنچه در این مورد در آثار مارکس مشاهده می شود ، " تلقی مادی از تاریخ " است به معنای تلقی معیشتی .
2- اصالت اقتصاد
از نظر جامعه شناسی مارکسیسم ، سازمانها و بنیادهای جامعه همه در یک سطح نیستند ، جامعه مانند ساختمانی است که یک پایه و زیربنا دارد و بقیه قسمتهای آن بر روی آن پایه بنا می شوند و تابع آن هستند پایه و زیربنای جامعه اقتصاد است و تغییر اوضاع و احوال اقتصادی باعث تغییر نهادهای اجتماعی خواهد شد و تغییر عوامل اجتماعی باعث تغییر رفتار انسانها می گردد . پس انسان از جامعه شکل می گیرد و جامعه از اقتصاد ، و اقتصاد هم ساخته روابط تولید و در نهایت ابزار تولید است شکل ابزار تولید است که جامعه را می سازد ، و جامعه است که انسان را می سازد اگر خواستید انسانها را در طول تاریخ بشناسید وضع اقتصادی و ابزار تولید اجتماعی آنها را بشناسید خوبی و بدی انسان تابع وضع خاص ابزار تولید است . خیر و نور و عدل از یک طرف و شر و ظلمت و ظلم از طرف دیگر به انسانها مربوط نیست ، اینها همه تابع نظام تولید است ، نظام تولیدی گاهی جبراً ایجاب می کند عدل را و گاهی جبرا ایجاب می کند نقطه مقابلش را . براین اساس مارکسیسم برای تاریخ جوامع سیر واحدی را بیان می کند که همه جوامع ضرورتاً باید آن را طی کنند این مراحل عبارتند از دوره اشتراک اولیه ، دوره برده داری ، دوره فئودالیسم یا ارباب و رعیتی ، دوره بورژوازی و سرمایه داری ، دوره سوسیالیسم و کمونیسم در دوره اشتراک اولیه ، از آغاز پیدایش انسان ، بشر مراحل اول زندگی اجتماعی را طی می کردو هنوز موفق به کشف کشاورزی نشده بود ، هنوز موفق به کشف دامپروری نشده بود ، هنوز صنعتش پیشرفت نکرده بود ، ابزار تولیدش بسیار ابتدائی بود تنها سنگهای تیزی پیدا کرده بود که حیوانات را شکار کند ، او با این ابزارهای ساده و معمولی فقط می توانست به اندازه خودش تولید کندزندگیش مثل پرندگان بود که صبح گرسنه از آشیانه بیرون می آیند و تا غروب دنبال غذا می روند و وقتی سیر شدند به آشیانه برمی گردند و دوباره صبح گرسنه می روند و عصر سیر برمی گردند قهراً این وضع تولید اقتضا می کردکه انسانها با هم خوب باشند ، روابط اجتماعی برادرانه داشته باشند ، مثل یک گله آهو که با هم دعوا ندارند ، صبح می روند چرا و عصر بر می گردند و برادروار زندگی می کنند دشمنی با طبیعت و حیوانات درنده هم باعث اتحاد و دوستی آنها می شد ، چیزی هم که باعث جنگ و نزاع باشد در بین نبود ثروت و مالی نبود تا بر سر آن دعوا و نزاع کنند پس وضع تولید دوره اشتراکی ایجاب می کرد عدالت و مساوات و برادری را . اما کم کم وضع بشر پیشرفت کرد انسان ، کشاورزی آموخت ، دامداری را فرا گرفت ، ابزارهای جدید و کاملتری ساخت بطوری که توانست اضافه بر نیازش تولید کندمثلا گندم و دانه های دیگر را کشف کرده بود ، آنها را در زمین می کاشت و هفتاد من برمی داشت و خودش و ده نفر دیگر را می توانست سیر کند از اینجا بود که استثمار پیدا شد یعنی افرادی کار کنند و تولید کنند و عده ای از محصول کار آنها بدون کار و تلاش استفاده نمایندقبلا هر کس اجباراً می بایست برای خودش کار کند ، اما حالا این امکان پیدا شده بود که یک نفر با استفاده از کار دیگری زندگی کند به این ترتیب مالکیت خصوصی پیدا شد مالکیت زمین و مالکیت برده عده ای برده های جنگی را بکار می گرفتند و خود می خوردند و می خوابیدند و برده ها را استثمار می کردند . بنابراین از وقتی که ابزار تولید رشد کرد ، مالکیت خصوصی به وجود آمد و وقتی مالکیت خصوصی پیدا شد استثمار و ظلم به وجود آمد زیربنای اقتصادی که خراب شد ، بشر هم فاسد شد ، یا استثمارگر شد و یا استثمار شده به تعبیر مارکس این هر دو به نحوی از خود بیگانه شدند، از انسانیت خود خارج شدند ، چون اساس انسانیت " ما " بودن بود ، قبلا مالکیت عمومی و اشتراکی بود ، با آمدن مالکیت خصوصی " ما " به " من " ها تبدیل شد که در مقابل یکدیگر قرار گرفتند ، از اینجا فساد و شرارت و ظلم و تباهی شروع شد . در دوره اشتراکیت هر چه بود خوبی بود و خیر و صلاح و برادری و عدالت چون ثروتی در کار نبود در دوره های بعد چون مالکیت پیدا شد هر چه آمد ، بدی بود و ظلم و فساد و نابرابری . پس تنها در دوره اشتراک ، حق بر جامعه حکومت داشته و بعد از آن دوره ، حق و عدالتی وجود نداشته و نمی توانسته هم وجود داشته باشدچون مطابق اصل اول انسان اصالت ندارد ، فطرت ندارد ، وجدان و اختیار ندارد ، فکرش ، روحش ، ذوقش ، وجدانش و همه چیزش تابع جامعه است و جامعه هم اساسش سازمان تولیدی است ، و وضع تولیدی و جبر تاریخ هر جور ایجاب کند انسان به همانگونه ساخته می شود ، نور بدهد نور می گیرد ، ظلمت بدهد ظلمت می گیرد .
در پس آینه طوطی صفتم داشته اند آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم اینجا ، آینه ابزار تولید است این شر و فساد و باطل از ابزار تولید پیدا شده و جبرا هم پیدا شده ، و هست و هست تا وقتی که باز دوباره ابزار تولید آنقدر رشد کند که مالکیت خصوصی امکان نداشته باشد و مالکیت ، اشتراکی و عمومی گردد در این صورت باز انسانها جبرا خوب می شوند ، حق ، سایه گستر می شود ، همه برادر می شوند ، " من " ها " ما " می شوند ، نور و خیر و عدالت پیدا می شود در این بینش ، انسان ، محکوم جبر تاریخ است و ابزار بر انسان تقدم دارد یک روزی ابزار اقتضا می کرد که انسان خوب باشد ، خوب بود ، یک روز اقتضا می کرد بد باشد بد بود ، الان دوره بدی انسان است . یک روز هم آینده ابزار تولید اقتضا می کند که انسان خوب شود ، باز انسان خوب می شود به این حساب نه باید به بشر خوش بین بود و نه بدبین .
تز اصلاحی
گفتیم کسانی که انسان را ذاتا بد و شرور میدانستند و به طبیعت او بدبین بودند ، تز اصلاحی نداشتند و انسان را قابل اصلاح نمی دانستند و طرح مدینه فاضله برای او نمی ریختند حالا می گوئیم مارکسیسم هم قائل به تز اصلاحی نیست و هر تز اصلاحی را در دوره مالکیت ، تَخَیُّل می شمارد و توصیه های اخلاقی به عدالت و جامعه بی طبقه را سوسیالیسم تَخَیُّلی قلمداد می کند ، چرا که مارکسیسم برای بشر اختیار نمی شناسد ، او را تابع جامعه و ابزار تولید اقتصادی می داندکه محکوم به جبر تاریخ است مارکس می گوید تحول جامعه مثل تولد نوزاد است که تا موقعش نرسد ، زایمان امکان پذیر نیست ، باید صبر کرد تا ابزار تولید به آن مرحله از رشد برسد که اقتضانماید مالکیت خصوصی از بین برودتاریخ مثل زن حامله است که نمی شود بچه اش را در سه ماهگی سالم بزاید ، سقط جنین می شود ، باید صبر کرد تا زمانش برسد ، حداکثر کاری که می توان کرد این است که درد را تخفیف دهیم و زایمان را راحت تر کنیم همه کسانی که به " اصالت اجتماع " معتقدند ، یعنی انسان را فاقد سرشت ، و تمام ابعاد وجودی او را ساخته جامعه می دانند جبری فکر می کنند و تز اصلاحی را قبول ندارند چون قبول تز اصلاحی براساس این است که انسان بتواند خودش را اصلاح کند و حق و عدل و راستی را بر پا دارد . مثلا دورکهیم جامعه شناس معروف فرانسوی شدیدا به اصالت اجتماع معتقد است ، او در کمال صراحت می گوید : جبر بر انسان حاکم است و اختیار و آزادی خیال محض است از نظر اینها انسان حالت نوار خالی ضبط صوت را دارد که هر صدائی روی آن ضبط شود ، جبرا عین همان را پس می دهد نوار ، دیگر نمی تواند عکس العمل مخالف نشان دهد و بگوید روی من این مطلب را ضبط کرده اند اما من عکسش را می گویم یا اصلاحش می کنم انسان هم در هر موقعیت اجتماعی که قرار بگیرد جامعه او را به آن گونه پر می کند و هر جور هم پر کرد ، او همان را پس می دهد نتیجه این اصالت اجتماعی بودن ، نفی هرگونه اختیار و آزادی از بشر است اختیار و آزادی جز با قبول آنچه در اسلام به نام فطرت نامیده می شود و قبل از اجتماع در متن خلقت به انسان داده شده است معنی پیدا نمی کند بنابراین مسئله تز اصلاحی بر دو پایه استوار است : یکی اینکه طبیعت بشر را شریر ندانیم ، دیگر اینکه برای بشر آزادی و اختیاری قائل شویم که بتواند بر اوضاع اجتماعی خویش مسلط شود و خود و جامعه خود را هر طور که می خواهد بسازد .
تز اصلاحی و علمی بودن مارکسیسم
می گویند مارکسیسم علم است این سخن به معنی آن است که مارکسیسم یک تز اصلاحی نیست یک باغبان ، قوانین گیاه شناسی ، قوانین رشد و نمو گیاهان ، قوانین تغذیه و تولید مثل گیاهان ، قوانین بیماری و سلامت گیاهان را می شناسد ، بعد ، از این دانسته ها استفاده می کند ، جریان طبیعت را کشف می کند و خود را با آن وفق می دهد بر طبیعت آن مقدار می توان مسلط شد که بتوان آن را شناخت ولی باغبان نمی توانددرختی را که به صورت نهال است یک روزه بارور کند ، این دیگر در اختیار او نیست سیر طبیعت خارج از اختیار انسان است و انسان حداکثر می تواند آن را بشناسد و خودش را با آن تطبیق دهد . مارکسیستها مدعی شدند که مارکسیسم علم است، یعنی سیر جبری جامعه را کشف می کند همان طور که درخت یک سیر طبیعی و جبری لایتغیر دارد ، جامعه هم یک سیر جبری لایتخلف دارد ، همان طور که طبیعت اگر بخواهد به منزل پنجم برسد باید از منزل اول و دوم و سوم و چهارم بگذردو نمی تواند دو منزل یکی کند و مثل جنین باید مراحل را در رحم مادر پشت سر یکدیگر به ترتیب طی کند ، جامعه نیز در سیر تکاملی خود باید طی مراحل کند ، و همان طور که انسان در حد یک پزشک و یک ماما تنها می تواند سلامت جنین را بهتر حفظ کند ،اگر کج بود راستش کند ، درد زایمان را کم کند ، نگذارد مادر زیاد استراحت کند ، تا بچه درشت نشود و احتیاج به سزارین پیدا نشود و دخالت پزشک تا این حدود است اما در جریان طبیعی نمی تواند دخالت داشته باشد ، جریان جبری جامعه هم یک چنین جریانی است . جامعه باید مراحلی را جبرا طی کند ، از دوره اشتراک اولیه به برده داری و از آن به فئودالیسم و از آن به بورژوازی و کاپیتالیسم برسد و از این مراحل بگذرد تا به سوسیالیسم و کمونیسم نهائی برسد . اگر شما بخواهید جامعه ای را از فئودالیسم به سوسیالیسم ببرید مثل این است که نطفه ای را بخواهید به مرحله تولد برسانید ، این ، عملی نیست جامعه هم ره صد ساله را یک شبه طی نمی کند تزی عملی نیست جامعه هم ره صد ساله را یک شبه طی نمی کند تزی که می خواهد با آزادی دادن ، با ایمان بخشیدن ، با علم و ایمان ، بشر را به صلاح و کمال و رفاه برساند درست نیست ، عملی نیست . تز اصلاحی یعنی اینکه طرحی به بشر بدهیم که بشر خودش را بر آن مبنا بسازد مارکسیسم می گویدمن چنین تز اصلاحیی ندارم ، یک فکر علمی و حکمت علمی ندارم می گوید در دوره فئودالیسم دست و پای بیخودی نزن ، یک کاری بکن فئودالیسم دوره اش را طی کند بیاید به دوره بورژوازی ، و اگر جامعه در دوره کاپیتالیسم است کاری بکن که تضادهایش شدید بشود و انقلاب صورت گیرد معنی اینکه اینها تز اصلاحی ندارند همین است چون تز اصلاحی ، یعنی اصلاح بشر به دست بشر که بر دو فکر اساسی متوقف است : یکی اینکه در طبیعت بشر حقگرائی وجود داشته باشد، دیگر اینکه بشر آزاد و مختار باشد و بتواند خود انتخاب کند . وقتی که در طبیعت بشر جز شرارت چیزی نیست ، بشر را بدست بشر نمی شود اصلاح کرد پیامبران آمده اند بشر را بدست بشر اصلاح کنند نیامده اند بشر را بدست فرشتگان اصلاح کنند قرآن می گوید : لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط ( 1 ) پیامبران را با دلائل روشن فرستادیم و با آنها کتاب و میزان فرستادیم تا مردم عدالت را بر پا دارند نمی گوید تا پیامبران مردم را به عدالت وادار کنند می گوید تا مردم ، خود عدالت را بپا دارند یعنی پیامبران می خواهند به دست مردم ، جامعه را اصلاح کنند ، تز اصلاحی این است .
1 - سوره حدید ، آیه 25.
علمی بودن مارکسیسم به ادعای خودشان رد داشتن تز اصلاحی است ، اما این به اصطلاح فرضیه علمی ، حتی با تجربیات زمان خود بنیان گذاران آن نیز منطبق نبود ، آنها این فرضیه را در زمان خودشان هم نتوانستند تأیید تجربی کنند و خودشان دیدند که خلاف آن درآمد نه تنها تاریخ جوامع به آن گواهی ندادبلکه برعکس ، مورخین ثابت کردند که اوضاع جهان باین ترتیب که اینها گفته اند نبوده است به علاوه مارکس و انگلس در اواخر عمرشان تحولات و انقلابات اروپا را به گونه ای تجزیه و تحلیل کردند که نظریه اول خود را نقض نمودند بالاتر اینکه لنین در روسیه خلاف این نظریه را ثابت کرد ، او ثابت کرد که در میان نهادهای اجتماعی ، اساس سیاست است نه اقتصاد ، و لهذا سوسیالیسم مارکس را در جامعه ای برقرار کرد که هنوز زیربنای اقتصادی آن اقتضا نمی کرد ارتش تشکیل داد یعنی زور دولت تشکیل داد یعنی سیاست حزب تشکیل داد یعنی سیاست . اینها به مغز مارکس خطور نکرده بود مارکس اولویت را برای طبقه قائل بود نه برای حزب او می گفت حزب به آن اندازه کمونیستی است که به طبقه کارگر نزدیکتر باشد لنین گفت آن وقت طبقه را طبقه می دانیم که خودش را به حزب نزدیک کند ، ما می توانیم از افراد غیر طبقه کارگر هم عضو بگیریم مائو بیشتر از او این اصول را نقض کرد مائو در چین نشان داد یک طفل یک شبِ ره صد ساله می رود . مارکس منتظر نشسته بود تا حامله های زمان خودش بچه را بزایند حامله هایی که او پیش بینی می کرد یکی انگلستان بود ، یکی آلمان ، یکی امریکا ، یکی فرانسه ، چون کاپیتالیسم در آنها به عالی ترین مراحل رشد و تکامل رسیده بود و آنها 9 ماهه بودند و باید بزودی بچه های سوسیالیسم یکی از انگلستان ، یکی از فرانسه ، یکی از امریکا متولد می شدند این 9 ماهه ها ، 9 ساله شدند و نزائیدند ، نود ساله شدند هنوز هم نزائیده اند ! دیگر امیدی هم به زائیدن اینها نیست ، برعکس کشورهایی سوسیالیسم زائیدند که روز اولی بود که نطفه در رحمشان منعقد شده بود الان عقب مانده ترین کشورها ، کشورهائی هستند که به سوسیالیسم گرایش دارند .
مائو در " چهار رساله فلسفی " در کمال صراحت ، بدون اینکه اسم مارکس را بیاورد ، می گوید : اینکه تضاد عمده را تضاد اقتصادی بدانیم در همه جا درست نیست ، در یک جا تضاد عمده تضاد فکری است ، یک جا با اقتصاد می توان رو بناها را درست کردو یک جا هم اول باید نظام اجتماعی را تغییر داد بعد نظام اقتصادی عوض می شود ، و این یعنی پوچ . امروزه حرفی پوچ تر از حرف زیربنا و روبنا نیست و با کمال تأسف بعضی از جوانهای ما هنوز این حرف را یک حرف علمی تلقی می کنند، و عجیب تر این است که عده ای می خواهند اسلام را هم با این حرفها تطبیق بدهند ، می گویند اسلام هم اقتصاد را زیربنا می داند ! اینها نه اسلام را می شناسند نه مارکسیسم را این حرف در میان خودشان و در دنیا پنبه اش زده شده است و تنها جنبه تبلیغی آن باقی مانده است . چون حرف رهبر و ایدئولوگ اصلی آنها است نمی خواهند آن را رد کنند و بروی خودشان بیاورند و ناچارند در تبلیغات خود از آن یاد کنند .
...
نظریه اسلام
نظر اسلام درست برخلاف نظر مارکسیسم است . قرآن همانگونه که در آغاز این بحث اشاره کردیم جریان هستی را براساس حق می داند و حق را اصیل معرفی می کند و در مقابل ، هر چند باطل را نفی نمی کند اما آن را اصیل نمی داند از این رو قرآن به تاریخ خوشبین است و برای انسان اصالت قائل است قرآن نمی گوید انسان فقط یک ابزار است و در مسیر یک جبر کور واقع شده است ، چون برای ایمان اصالت قائل است اسلام برای انسان یک گرایش ذاتی به صداقت و امانت و عدالت معتقد است به تعبیر قرآن انسان حنیف است ، حقگراست ، یعنی میل به کمال و خیر و حق بالفطره در او وجود دارد در عین حال از آزادی و اختیار برخوردار است و لذا ممکن است از مسیر خودش منحرف شود و حق کشی کند ، ظلم کند ، دروغ بگوید ، قرآن اینها را به صورت یک جریانهای موقت می پذیرد . پس در این بینش ، باطل به عنوان یک امر نسبی و تبعی و به عنوان یک نمود و یک امر طفیلی مطرح می شود ظلم که پیدا می شوداز کجا پیدا می شود ؟ از اینجا پیدا می شود که ستمگر ، آن حس ملکوتی و خدائی خودش را به جای آنکه در مسیر خدائی ارضاء کند در مسیر غیر خدائی و شیطانی ارضاء می کند . بطلان و شر از یک نوع تغییر مسیر پیدا می شود که لازمه مرتبه وجودی انسان یعنی مختار و آزاد بودن انسان است حق اصیل است و باطل غیر اصیل ، و همیشه بین امر اصیل و غیر اصیل اختلاف و جنگ است ، ولی این طور نیست که حق همیشه مغلوب باشد و باطل همیشه غالب آن چیزی که استمرار داشته و زندگی و تمدن را ادامه داده حق بوده است ، و باطل نمایشی بوده که جرقه ای زده ، بعد خاموش شده و از بین رفته است فطرت بشر در همه جا حتی در شوروی همین جور است از آن ده میلیون کمونیستش که بگذرید که آنها هم شاید پنج میلیونشان اغفال شده اند ، اگر شما سراغ صد و نودمیلیون دیگر بروید یک عده انسانهای فطری می بینید ، یعنی مسلمان فطری ، مسلمان بالفطره ، یعنی یک انسان سالم اگر جامعه ای جوری که مارکسیستها می گویند باشد ، ظلمت بر نور بچربد ، شر بر خیر بچربد ، همه به همدیگر دروغ بگویند ، همه به یکدیگر خیانت کنند ، یک نفر تقوی نداشته باشد ، یک نفر ایمان و حقیقت نداشته باشد ، محال است اصلا این جامعه سر پای خودش بایستد . فرق است بین جامعه بیمار و جامعه ای که شر درآن غالب شده باشد شما آن قله های شامخ را در نظر نگیرید ، آنها مقیاس جامعه نیستند ، جامعه مثل یک فرد است حکما می گویند حالتی که حیات بدن را حفظ می کند بین دو حد است و به تعبیر آنها مزاج نوسان دارد ، مثلا فشار خون انسان بین دو حد باید باشد ، از یک حد کمتر باشد می میرد و از یک حد بیشتر هم باشد می میرد ، یک حد تعادل دارد انسان کوشش می کندکه مزاج را در این حد تعادل نگه دارد اوره اگر از یک حد کمتر باشد خوب نیست ، بیشتر هم باشد خوب نیست سلولهای سفید یا قرمز از یک حد نباید کمتر باشند ، از یک حد هم نباید بیشتر باشند قند از یک حد کمتر نباید باشد ، از یک حد هم نباید بیشتر باشد جامعه هم همین طور است حق و حقیقت در جامعه اگر از یک حد کمتر باشد آن جامعه می میرد اگر جامعه ای باقی باشد معلوم می شود در میان دو حد باطل افراط و تفریط نوسان دارد حالا اگر در آن حد معتدل باشد ، جامعه ای مترقی است و در مقابل ، ممکن است در مرز از هم گسیختگی باشد از این طرف یا در مرز از هم گسیختگی باشد از آن طرف جامعه هائی که قرآن می گوید آنها هلاک شدند کدام جامعه ها است ؟ جامعه هائی که باطل بر آنها غلبه کرده است .
تأکیدی که قرآن می کند این است که جامعه باید در حال تعادل واقعی باشد پس مریض بودن جامعه غیر از این است که بر جامعه ، باطل غلبه داشته باشد این دو نباید با یکدیگر اشتباه شود جنگ میان حق و باطل همیشه وجود داشته است انسان می بیند باطل بطور موقت می آید روی حق را می پوشاند ولی آن نیرو را ندارد که بتواند به صورت دائم باقی بماند و عاقبت کنار می رود . باطل وجود تبعی و طفیلی دارد ، وجود موقت دارد ، آن چیزی که استمرار دارد حق است هر وقت جامعه ای در مجموع به باطل گرائید ، محکوم به فنا شده است یعنی به باطل گرائیدن بطور کامل ، و از حق بریدن همان و فانی شدن همان باطل ، یک شی ء مردنی است ، محکوم به مرگ است ، از درون خودش دارد می میرد نظیر اینکه امروزه می گویند فلان تمدن محکوم به مرگ است ، رو به زوال است ،یعنی از درون خودش دارد می میرد ، در حال مردن است ، چون بعضی مرگها تدریجی است و ضرورت ندارد دفعی باشد .