...

من که تازه سیکلم را گرفته بودم و در حوزه علمیه مشغول تحصیل شده بودم . هروقت اعزام به جبهه بود با چشم اشکباربه بدرقه ی رزمنده ها می رفتم تا در سال 1366 با دستکاری در فتوی شناسنامه از طریق حوزه اعزام شدم.یادم هست شبی که برای آخرین بار کنار پدر و مادرم وخواهر برادرم بودم به آنها نگفتم می خواهم به جبهه بروم و همان شب از آنها جدا شدم و فردای آن روز از چهار راه بیهق به سمت دروازه عراق سوار اتو بوس شدیم به سمت مشهد مقدس.

یک شب در حرم امام رضا(ع) و مسجد گوهر شاد استراحت کردیم...

بسم رب شهداء و الصدقین

«راه قدس از کربلا می گذرد» این پیام مرشد و رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی رحمت ا.. بود.

راه هر عاشق و شیفته ی رسول خدا و امیر المومنین علی همین راه است چون پیامبر فرموده اند حسین از من است و من از حسینم

امام خمینی(ره) سال 1342قیام کردتا غباری را که خاندان نادان پهلوی برای فراموشی اسلام و زنده کردن حکومت های شاهنشاهی اشکانیان و ساسانیان  ساخته بود، ولی با زور و پشتوانه غربی که خود نه فرهنگ داشتند و نه تمدن!- در کتاب اسلام درغرب که تاریخ اندلس(اسپانیا) نوشته شده بود پیر زنی از مردم فرانسه ی آن روز در سن 60 سالگی هنوز حمام را نمی اند چیست؟ !- ولی رضا خان و پسرکش می خواستند تمدن2500 ساله ما را به کمک همین غرب وحشی به ما برگردانند! و این خود مطلبی است که باید در باره آن بحث شود و ...

و روح ا.. خمینی قیام کرد و به کمک خدا و یاری مردم مستضعف پیروز شد.

مردم در گیر جشن و انقلاب بودند که فتنه ها پیا پی آمد

قائله کردستان .خوزستان،سیتان،گنبدو...طبس...به استکبار خونخواربه نتیجه نرسید

صدام که مغرور و سبک مغزتر از همه بود به مهد شیعه حمله کرد. استکبار دو برنامه داشت به نظر من یکی.جلوی انقلاب را بگیرد و دوم اینکه دو کشور شیعه را به جان هم بیندازد و شیعه کشی راه بیندازد. چون غرب وحشی و خون ریز دانسته بود. رسول خدا گفته بود. خون و گوشت من از علی است و حسین از من است و من هم از حسینم...!

صدام به کمک 36 کشور به جمهوری اسلامی ایران حمله کرد تا سه روزه ایران را فتح کند و خوزستان را تصاحب نماید.

امام ارواح حنا فدا دستور ایجاد بسیج داد. عاشقان حسین(ع) به ندای روح خدا به پرواز آمدند. وچشم یزیدیان زمان از حدقه در آوردند. شما خود دیدید که صدام بردار شد و رفت همان طور که روح خدا فرموده بود .صدام رفتنی است.

من که تازه سیکلم را گرفته بودم و در حوزه علمیه مشغول تحصیل شده بودم . هروقت اعزام به جبهه بود با چشم اشکباربه بدرقه ی رزمنده ها می رفتم تا در سال 1366 با دستکاری در فتوی شناسنامه از طریق حوزه اعزام شدم.یادم هست شبی که برای آخرین بار کنار پدر و مادرم وخواهر برادرم بودم به آنها نگفتم می خواهم به جبهه بروم و همان شب از آنها جدا شدم و فردای آن روز از چهار راه بیهق به سمت دروازه عراق سوار اتو بوس شدیم به سمت مشهد مقدس.

یک شب در حرم امام رضا(ع) و مسجد گوهر شاد استراحت کردیم. یادم هست ساندوچ سیب زمینی پخته به ما دادند بعد اسامی را می خواندند و کارت جنگی را تحویل می دادند.نوبت من که شد با این که شب بود وقتی مرا دید کارت جنگی مرا نداد و نام یک رزمنده دیگر را خواند دل شوره مرا گرفت . دعا کردم که پس نخورم. همانجا ایستاده بودم دیدم دوباره نام مرا صدا کرد در این زمان فکری به ذهنم آمد. ما پنج نفر بودیم که از حوزه اعزام شده بودیم وجثه ی من از همه کوچک تر بود ولی زبرو زرنگ و چابک بودم. به دوستم گفتم اگر این بار اسم مرا خواندند تو برو و کارت جنگی من را بگیر او هم این کار را کرد و گرفت و داد به من. با دوستم که او الان روحانی است و لباس پوشیده رفتیم تو حرم امام رضا(ع) زیارت، یک بنده خدا که ما رو با لباس بسیجی دید مبلغ 1200 تومان به ما داد گفت: من که الان جبهه نمی آیم ولی این کمک من به جبهه . یادم هست آورکتش از آن گران قیمت ها بود.ما هم با هم تقسیم کردیم. فردا تا راه آهن مشهد پیاده رفتیم که تو تلویزیون من و همشهری هامون وفت اعزام دیده بودند

خلاصه سوار قطار شدیم تا تهران. از تهران قطار ما را عوض کردند و سوار قطار دیگری شدیم تا اندیمشک و رسیدیم به پادگان شهید برنسی مدتی آنجا بودیم آموزش های لازم را آنجا دیدیم.مثل خیز سه ثانیه ،نارنجک تفنگی، پیاده روی درشب،خشم شب،لباس و ظرف شستن که من از قبل بلد بودم ،جارو کردن،کُشتی، درس خواندن، توجبهه پشت خط مقدم یک چادری بود که اسمش مدرسه بود بچه محصل ها مدتی که تو پشت خط مقدم بودند برای این که از درس عقب نمانند درس هم می خواندند. بعضی وقت ها هم به شهر اهواز می آمدیم و تلفن یا خرید و گشتی می زدیم و ظهر می رفتم پادگان 92 زرهی که از ارتش بود نهار می خوردم و تا عصر برمی گشتیم پادگان شهید برنسی. یک روز یادم هست هوا پیمای جنگی صدامی ها آمدند و شهر را بمب باران کردند. ولی چون تو پادگان ما درخت زیاد بود و استتار بود آنجا را نزدند ولی ضدهوایی ها شروع کردند به تیراندازی صدای ضد هوایی تک لول خیلی زیاد بود. من با ضد هوایی 4 لول عکس گرفته ام. ضد هوایی تک لول و دو لول و 4 لول داریم. خلاصه مدت اقامت در پادگان شهید برنسی تمام شد. جوری شده بود که من حتی چشم بسته کلاشینکف را باز و بسته می کردم. اتو بوس ها آمدند عصر بود نفری یک چفیه و سربند و یک پرتقال به ما دادند. روی سربند من نوشته بود یا ابوالفضل عباس(ع). بعد برایم جالب شد بعد از مجروحیت، رنگش هم قرمز بود. خلاصه با اتو بوس ها تا شهر بانه یکی از شهر های کردستان رفتیم.نرسیده به بانه یادم هست عصر تو- فکر میکنم الان شده تنگه مرصاد اگر اشتباه نکنم - ایستادیم ،کنار یک پاسگاه بود بقل تپه. آنجا نماز خواندیم . شب باز در یک روستا توقف کردیم برای شام و نماز به ما گفتند دو نفر ،دو نفر از اتوبوس بیرون بروید اینجا کومله هست مواظب باشید. حرف هایم طولانی شد.خلاصه با اتو بوس و کامیون وماشین  ایفای جنگی  وپیاده رسیدیم به شهر ماووت عراق. در بین راه چکمه ام در گل گیر کرد وحدود یک ساعت با جوراب در روی کوه ها راه رفتم. پای راستم یخ زد و سرما زد که همیشه سرما می خوره حتی در تابستان. مدتی آنجا بودیم شهر ماووت مشغول کار وزار . من تک تیر انداز بودم . ساعت دو و نیم عصر بود که صدامی ها پاتک زدند تا این منطقه را از دست ما بگیرند. نیرو های صدام  روز حمله می کردند چون امکانات زیادی داشتند و شرق و غرب و عرب و...همه کمکش می کردند ومغرور بود. قبل از این که نیرو های بعثی پاتک بزنند من چهار تا خشاب    اسلحه ام را پرکردم و به فرمانده گفتم نگهبان نمی خواهید. گفت: یک سنگر در بالای کوه هست باید آب هاشو کمی خالی کنید وانجا را آماده کنید شب خیلی هوا سرد می شود. آب یخ می زند و مشکل است آنجا خطر ناک تر هم هست. ما با یکی از رزمندهای دیگر که از شم آباد بود و اتفاقاً پدرش هم شهید شده بود رفتیم و آن سنگر را تا حدودی آماده کردیم . فکر می کنم از نشستن ما در داخل سنگر نگهبانی چیزی نگذشت که پاتگ دشمن شروع شد و مثل باران گلول می آمد من چیزی که یادم هست آن روز هوا آفتابی بود ولی آن قدر گلوله زدند که من آسمان را غبار آلود می دیدم. لباس من از یک دست بادگیر ویک دست لباس گرم زیر آن و لباس بسیجی وچفیه و چکمه به قول سبزواری ها چکمه ی جیری و کلاه گرم وکلاه آهنی که اتقاقاً چون جیره غذایی نداشتیم آن روز نان لواش خوردشده به ما دادند قبل از این که بیایم سنگر نگهبانی، من نان های خشک را که بضی از آنها هم کپک سبز زده بود ریختم تو کلاه آهنیم و زمانی که رفتم سنگر نگهبانی از کلاهم یادم رفت . تو سنگر نگهبانی نشسته  بودیم و دیگر چیزی نمی دانم و زمانی چشم باز کردم که گفتند روی تخت بیمارستان امام خمینی تبریز هستی .حافظه درسی پاک شده بود ،لال شده بودم و به گوش خودم شنیدم که دکتر به داییم خدا رحمتی گفت: او زنده نمی ماند. ولی زنده ماندم و هر روز در غم آن روز های طلایی    می سوزم و آرزو می کنم که ای کاش در کشوری که جمهوری اسلامی نام دارد. این فراموشی لاله ها وخدا وجود نداشت. و معصیت خدا نمی شد. افسوس و صد افسوس...

در خاتمه می گویم که من چهار کلمه یاد داشتم.یکی نام خودم را و نام خواهرم و پسر عمویم . وآن نام چهارم رضا بود. یادم هست در بیمارستان خیلی تلاش کردم که بگویم از بیمارستان که مرخص شدیم برویم مشهد زیارت امام رضا(ع) ولی فقط رضای آن را می توانستم بگویم شاید نیم ساعت رضا، رضا می کردم و کسی نمی دانست چه        می گویم من حتی قدرت نداشتم پلک هایم را باز نگه دارم. یکی از مجروحین هم اتاقیم  جلو آمد وگفت : منظورت امام رضا(ع) با سر تایید کردم. من مدیون خدا و امام رضا هستم از این که زنده ماندم. خیلی سختی کشیدم تا حافظه ام را بدست آوردم ولی از همه مهم تر کمک خدا و لطف امام رضا بود. یک کتاب را باد دست چپ رو نویسی کردم و اصلا نمی دانستم شکل الف چه شکلی است. حدود یک سال یا کمتر بیشتر رو ویلچر بودم و چون راست دست بودم و حالا دست راستم از کار افتاده بود حتی غذا هم به من می داندم. نمازم را فراموش کرده بودم. یک روز یکی از همین زمنده های که حالا به سپاه قدس و بدر معرو ف شده و عربی هم یاد داشت گفت: چرا نماز نمی خوانی به او گفتم بلد نیستم. تعجب کرد. گفتم نه فرموش کرده ام . او مدتی    می آمد دست مرا می گرفت و با هم نماز می خواندیم. من بعد از یک سال هنوز مجور بودم نشسته نماز بخوانم. شاید یک ماه طول کشید که نماز را دوباره یادگرفتم با این که طلبه بودم. بعضی وقت ها تا آیه ی الرحمن رحیم سوره حمد می خواندم و یادم نمی آمد بعد دوستم یا پدرم بقیه را           می خواند و من تکرار می کردم. آن نماز ها خیلی برایم شیرین بود و شاید بهترین نمازهایم باشد که تا حالا خوانده ام. من نماز قضا ندارم هرچه که آن زمان یادنداشتم که نماز بخوانم در شب های قدر خواندم