حکایت شماره 10 از گلستان شیخ اجل سعدی شیرین گفتار
بر بالین تربت یحیی پیغامبر(ع) معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست
درویش و غنی بنده این خاک درند و آنان که غنی ترند محتاج ترند
آن گه مرا گفت از آن جا که همت درویشانست و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم ، گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.
به بازوان توانا و قوت سر دست
خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست
نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید
که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست
هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو میندهی داد روز دادی هست
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
*********
ومن نیز گفتم که :
بنی آدم اعضای یکدیگرند؟
چرا چو حیوان بر هم می پرند؟
مگر بعضی عرب ها هم آدمند؟
چرا پس تن بی گناهان می درند؟
مگر شمرها هم آدمند؟
سر حجت حق را می بُرند؟
کجا آدمی داعش شود ؟
مثال ددان جاهل شود!
بنی آدم اعضای یکدیگرند!
نه هر ناطق قائمی آدمند.