شیخ بلندگو را گرفت و دعای کمیل خواند. اولین باری بود که صدای دعا از مسجد پخش می شد. مسجد امام حسین علیه السلام تنها مسجد شیعی شهر بود. بعد از دعا مسئول نظامی منطقه آمد و به شیخ گفت اینجا برای مراعات حال اهل سنت هیچ وقت دعا بیرون مسجد پخش نمی کردند! شیخ شاکی شد: مراعات؟ الان مردم در شهر هستند؟ تا یکی دو شب پیش چند هزارتا تکفیری را کشتید و آنها هم جوانهای ما را شهید کردند، حالا می گویید مراعات؟
با دو نفر از دوستان خدمت یکی از روحانیون حزب اللهی رفته بودیم که فهمیدیم مبارز هم هست. از شیخ خواستیم از سوریه برایمان بگوید. گفت مدتی است او را به سوریه نمی برند. چند سال پیش که او را به سوریه بردند ماموریت او تبلیغ دین بود اما با لباس نظامی و سلاح بر دست. به جهت آنکه اوضاع واقعا به هم ریخته بود. اولین بار که به سوریه رفته بود پس از پیروزی القصیر بود. یکی دو شب بعد وارد شهر شد. شهر خالی از سکنه بود و فقط ارتش سوریه و حزب الله در آن حضور داشتند. شب جمعه بود. شیخ بلندگو را گرفت و دعای کمیل خواند. اولین باری بود که صدای دعا از مسجد پخش می شد. مسجد امام حسین علیه السلام تنها مسجد شیعی شهر بود. بعد از دعا مسئول نظامی منطقه آمد و به شیخ گفت اینجا برای مراعات حال اهل سنت هیچ وقت دعا بیرون مسجد پخش نمی کردند! شیخ شاکی شد: مراعات؟ الان مردم در شهر هستند؟ تا یکی دو شب پیش چند هزارتا تکفیری را کشتید و آنها هم جوانهای ما را شهید کردند، حالا می گویید مراعات؟
از آنجا که توانستم مشکل دو نفر از بچه ها را حل کنم، خدا توفیق داد و آرزوی قلبی ام برای رفتن به شام را به من ارزانی داشت. با اینکه پس از یک دوره ی دو سه هفته ای، شخص باید شش ماه صبر کند تا در نوبت قرار بگیرد، کمی بعد تماس گرفتند و گفتند شما را به اسم خواسته اند! رفتم پرسیدم موضوع چیست و کجا باید بروم. گفتند نمی دانیم. شاید همان جای قبلی.
سوار ماشین حمل و نقل نیروها شدم. خوابم برد. بیدار که شدم دیدم در زینبیه هستیم. هاج و واج مانده بودم. وارد مرکز حزب الله شدم. گفتم من مامور شده ام به اینجا. مسئول کیست؟ گفتند نیست. منتظر بمانید. چند ساعتی منتظر ماندم کسی نیامد. یک ماشین تدارکات از منطقه ی سیدی مقداد آمد که غذا ببرد. پرسیدم روحانی دارید؟ گفت نه. گفتم پس من با تو می آیم. به آنجا رفتیم. این محله سه چهار کیلومتری شمال بارگاه حضرت زینب سلام الله علیه است و فاصله کمی با دمش دارد. 250 نیروی نظامی حزب الله سوریه (نیروی بسیج مردمی) و تعدادی از ارتش سوریه آنجا حضور داشتند. تنها حزب اللهی لبنانی، فرمانده منطقه بود و من.
خیلی وضع بدی داشتند. از تشیع چیزی نمی دانستند. نمی دانستند حضرت فاطمه شهید شده است. واقعه را به زبان معمولی هم که تعریف می کردم شروع می کردند بر سر و صورت زدن. برنامه ای ریختم و به خانه هایشان رفتم. مشکلاتشان را پرسیدم و دیدم. برای زنان دوره های آموزشی معارف و احکام ترتیب دادم. در مدتی که آنجا بودم برای آنها صحبت می کردم. از کمترین اطلاعات دینی محروم بوده اند. مسائل شرعی را بلد نبودند. بیشتر با احکام اهل سنت عمل می کردند. مثلا مرد در منزل به زنش می گفت طلاقت دادم، و زن هم می رفت و چند روز بعد با یکی دیگر ازدواج می کرد! بدون شاهد، بدون عده نگه داشتن!
امام جماعت مسجد این منطقه شخصی بود که از قدیم امام آنجا بود. شخصی سنی که شیعه شده بود و متمایل به آقای فضل الله بود. دو برادرش از مسئولین جبهه النصره بودند که در نیمه دیگر روستا مستقر بودند. برای دیدن برادرشان به منطقه محافظت شده ما می آمدند! وی آنجا قدرت داشت. یکبار در نماز جمعه در حال سخنرانی و صحبت درباره این بود که خودتان را در تهلکه نیندازید! تصور کنید برای نظامیان منطقه جنگی چنین حرفی بزنند! بعد از نماز بطور خصوصی با او نشستم. گفتم شما چرا سوره جمعه را نمی خوانید؟ قل ان الموت الذی تفرون منه فانه ملاقیکم (مرگی که از آن فرار می کنید قطعا به شما می رسد). خلاصه کار به دعوا و داد و قال رسد. متاسفانه ایران کمکهای ارسالی را برای توزیع به وی تحویل می داد. برای همین در منطقه از او حساب می بردند و نفوذ داشت. گزارش دادیم و با فشار حزب الله، ایران ارسال کمک به وی را قطع کرد.
واقعا عجیب بود که قبلا دفتر مراجعی مثل آقای فضل الله و شیرازی ها با آنهمه مخارج و پول، هیچ کدام کاری برای شیعیان سوریه نکرده بودند. یکی از نیروها می گفت قبلا نگهبان دفتر یکی از مراجع بود. به او گفته بودند حق نداری برای دفاع از حرم بروی عملیات. اگر از دفتر محافظت کنید پول می دهیم وگرنه هیچی نمی دهیم. خداوند خودش حرم حضرت را حفظ خواهد کرد!
ماموریتم که تمام شد فکر نمی کردم دوباره به این زودی ها اعزام شوم. خصوصا که دو بار تازه رفته بودم. در کمال شگفتی دوباره پیام دادند اسم شما آمده برای ماموریت. رفتم به مرکز حزب الله در شام. مسئول مرکز از ماموریت من اطلاع نداشت. نمی دانست کجا باید بروم. منتظر نشسته بودم که باز همان مامور تدارکات آمد. سلام و علیک کردیم. مسئول مرکز گفت: شیخ را می شناسید؟ روحانی دارید؟ گفت نداریم. به من گفت بفرمایید با ایشان بروید.
جنگ در سوریه برای شیعیان یک نعمت است. به آنها می گفتم قدر بدانید. تا قبل جنگ، ایران و حزب الله اجازه هیچ فعالیتی نداشتند. فقط مراجعی مثل آقای فضل الله و شیرازی ها فعالیت گسترده داشتند. در اثر جنگ همه در رفتند. نه کمکی برای دفاع کردند نه کمکی به مردم. از اینجا به بعد بود که حزب الله و ایران توانستند فعالیت فرهنگی و تبلیغی کنند. جنگ در سوریه شاید از یک نگاه، شر باشد اما اگر از طرف دیگری نگاه کنیم خیر است. شیعیان قدرت یافتند و از قید و بند حزب بعث رها شدند. با معارف و احکام خود آشنا شدند. متاسفانه در گذشته، در مناطق اطراف زینبیه خانه های فساد وجود داشت که برخی دختران شیعه در آنجا فعالیت می کردند. اما امروز همه مردم عوض شده اند و هر خانه ای یک شهید دارد. وقتی خدا بخواهد دوستانش را هدایت می کند.