عاشق سوخته
پــــــــرده بردار ز رخ، چهرهگشا ناز بس است عــــــاشق ســوخته را دیدن رویت هوس است
دست از دامنت اى دوست، نخواهم برداشت تا مــــــن دلشـده را یک رمق و یک نفس است
همــــــــه خوبان برِ زیبایىات اى مایه حُسن، فىالمثل، در برِ دریاى خروشان چو خس است
مـــــرغ پــــر سوختــه را نیست نصیبى ز بهار عـــرصـه جولانگه زاغ است و نواى مگس است
داد خواهـــــم، غم دل را به کجا عرضه کنم؟ که چو من دادستان است و چو فریاد رس است
این همـــــــه غلغل و غوغـــا که در آفاق بوَد ســـوى دلـــــدار، روان و همه بانگ جرس است