یک اتفاق
ص27 و28
...
داستان این طور شد که من و بِرزو یک شب باروت گلوله هایی را که توی دشت پیدا کرده بودیم آوردیم داخل جوراب برزو ریختیم.وقتی هوس چای می کریم،از این باروت ها برای شعله ورکردن آتشِ زیر کِتری استفاده می کردیم...
یک روز فرمانده ی جوان هم آمد کنارآتش نشست. برزو،بادیدن او،جوراب باروت را بست و نزدیک آتش گذاشت.فرمانده داشت نصیحتمان می کرد...
...که یک تفعه باروت در اثرحرارت آتش گرفت و مثل آتشفشان به اطراف شعله کشید.در اثراین اتفاق ،لایه ای از ریش فرمانده سوخت و بوی پلیش بلند شد...
بقیه ی داستان را در کتاب دنبال کنید