اى مخالف سرکش بر پیشوایت خروج کردى؟و صف وحدت مسلمین را در هم شکستى؟و فتنه و آشوب برانگیختى؟
مسلم گفت:اى پسر زیاد وحدت مسلمانان را معاویة و پسرش یزید درهم شکست و فتنه و آشوب را تو و پدرت زیاد بن عبید بردۀ بنى علاج از ثقیف،بر پا نمود و من امیدوارم که خداوند بدست بدترین افراد خلق شهادت را نصیب من فرماید.
ابن زیاد گفت:در آرزوى چیزى بودى که خداوند نگذاشت و آن را بدست اهلش سپرد.!
مسلم گفت:اى پسر مرجانة چه کسى صلاحیّت آن را دارد؟
گفت:یزید بن معاویة.!
مسلم گفت:سپاس خداى را ما راضى هستیم که خدا میان ما و شما حکم فرماید،ابن زیاد گفت:تو گمان کردهاى که تو را در این کار بهره و نصیبى است؟ مسلم گفت:بخدا قسم نه اینکه گمان دارم بلکه به یقین دانم،ابن زیاد گفت:بگو بدانم چرا باین شهر آمدى و محیط آرام شهر را بهم زدى و تفرقه میان اجتماع ایجاد کردى مسلم گفت:منظور من از آمدن این نبود و لکن این شما بودید که کارهاى زشت را آشکار و کار نیک را از میان اجتماع بردید و بدون رضاى مردم بر آنان حکومت کردید،و خلاف دستورات الهى را بر آنان تحمیل نمودید،و برسم کسرى و قیصر در میان آنان رفتار نمودید،ما آمدیم تا بر نامۀ امر بمعروف و نهى از منکر و دعوت بحکم قرآن و سنّت پیغمبر را اجرا کنیم و صلاحیّت این کار را نیز داشتیم،ابن زیاد شروع کرد بناسزا گفتن به على و حسن و حسین علیهم السّلام مسلم گفت:تو و پدرت بدشنام سزاوارترى،هر چه خواهى بکن اى دشمن خدا، ابن زیاد به بکر بن حمران مأموریّت داد که مسلم را ببالای کاخ برده و بکش