ققنوس بی بال در اوج آسمان

سیاسی،فرهنگی،تاریخی ،مذهبی و اجتماعی

۳۶ مطلب با موضوع «معرفی کتاب،شعر و هنر و ادبیات» ثبت شده است

دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید 

و ز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار

تا بر دمد خورشید نو ٬ شب را ز خود بیرون کنید

                          آن یوسفِ چون ماه را از چاهِ غم بیرون کشید

در کلبه‌ی احزان چرا این ناله‌ی محزون کنید

                            از چشم ما آیینه‌ای در پیش آن مه رو نهید

آن فتنه‌ی فتانه را بر خویشتن مفتون کنید

دیوانه چون طغیان کند زنجیر زندان بشکند

از زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنی

دیدم به خواب نیمه شب خورشید و مه را لب به لب

تعبیر این خواب عجب ای صبح خیزان چون کنید

                          نوری برای دوستان، دودی به چشم دشمنان

من دل بر آتش می‌نهم، این هیمه را افزون کنید

                        زین تخت و تاج سرنگون تا کی رود سیلاب خون؟

این تخت را ویران کنید، این تاج را وارون کنید

چندین که از خم در صبوح خون دل ما می رود 

ای شاهدان بزم کین پیمانه ها پر خون کنید

 

امیر هوشنگ ابتهاج

۲۵ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ققنوس بی بال در اوج آسمان

فقط بنی آدم اعضای یکدیگرند ! آیا داعشی ها هم آدمند؟

حکایت شماره 10 از گلستان شیخ اجل سعدی شیرین گفتار

باب اول در سیرت پادشاهان

 

بر بالین تربت یحیی پیغامبر(ع) معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست

درویش و غنی بنده این خاک درند                و آنان که غنی ترند محتاج ترند

 

آن گه مرا گفت از آن جا که همت درویشانست و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم ، گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.

به بازوان توانا و قوت سر دست

خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست

نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید

که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست

هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت

دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست

ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده

وگر تو می‌ندهی داد روز دادی هست

بنی آدم اعضای یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی غمی

نشاید که نامت نهند آدمی

 *********

ومن نیز گفتم که :

بنی آدم اعضای یکدیگرند؟

چرا چو حیوان بر هم می پرند؟

مگر بعضی عرب ها هم آدمند؟

چرا پس تن بی گناهان می درند؟

مگر شمرها هم آدمند؟

سر حجت حق را می بُرند؟

کجا آدمی داعش شود ؟

مثال ددان جاهل شود!

بنی آدم اعضای یکدیگرند!

نه هر ناطق قائمی آدمند.

 

۲۳ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ققنوس بی بال در اوج آسمان

حکایت اسکندر و عالم

زمانی که اسکندر به حوالی یکی از شهرهای هند رسید،در آنجا اردوگاه زد و یک نفر فرستاد و پیام داد که چنانچه فردی را نزد من گسیل کنید که پاسخ پرسش های من بداند به این شهر حمله نخواهم نمود و در امانید.

حاکم شهر بعد از مشاوره به اطرافیانش عالمی  به سوی او فرستاد.

اسکندر چون او را به حضور طلبیت و به او نگاهی انداخت و چند لحظه نگاه از براو بر نداشت.

عالم چون به نزدیک اسکندر رسید دست بر بینی خود نهاد.

اسکندر او را در وهله اول به حضور نپذیرفت و دستور داد که عالم را در مکانی نزدیک محل استقرار خود جای دهند. سپس ظرفی پر از روغن نزدش فرستاد.

عالم نیز چون ظرف روغن را دید گفت : برایم سوزن بیاورید و سپس سوزن ها را درون ظرف روغن ریخت و ظرف را نزد اسکندر برگرداند.

اسکندر فلزی زنگ زده نزد عالم فرستاد.

عالم فلز زنگ زده را سوهان زد و براق کرده دوباره به او پس فرستاد.

اسکندر فلز را داخل ظرف آبی گذاشته و برای عالم برگرداند.

عالم دستور داد تا چکش بیاورند و با چکش فلز را به شکل کاسه در آورد و بر روی ظرف آبی نهاد و برای اسکندر فرستاد.

اسکندر کاسه را پر از خاک کرده و به او پس داد.

عالم بادیدن ظرف پر از خاک گریست.

در این هنگام اسکندر عالم را به حضور پذیرفت.

اسکندر از عالم پرسید چرا زمانی که مرا دیدی دست بر بینی خود گذاشتی؟

عالم گفت: زمانی که مرا دیدی در ذهن خود گفتی فردی با این  شکل و هیکل بزرگ چیزی بارش نیست! من با دست گذاشتن بر بینی خود گفتم،همان طور که در صورت یک بینی نیست در این زمان و مکان چون من نخواهی یافت.!

اسکندر او را تحسین کرد وگفت:

من ظرف روغن فرستادم یعنی چه ؟و تو سوزن در آن ریختی یعنی چه؟

عالم گفت : شما گفتی قلب من مملو از علم و حکمت است و نیازی به موعظه و حکمت ندارم! من با ریختن سوزن ها در درون ظرف روغن، گفتم انسان هرچند دارای علم و حکمت باشد باز جای و نیاز به آموختن دارد.

اسکندر :من فلز زنگ زده فرستادم و تو او را سیقل داده براق کردی یعنی چه؟

عالم : تو گفتی قلب من به واسطه ی گناه زنگار بسته هدایت نمی شوم،من گفتم همینطور که این فلز با سوهان خوردن سفید و براق شد قلب انسان هم با توبه و استغفار نورانی و سفید خواهد شد.

اسکندر:من فلز را داخل ظرف آب گذاشته و تو او را تبدیل به کاسه کردی یعنی چه؟

عالم: شما گفتی جسم و روح من به دلیل اعمالم سنگین شده و هدایت نمی شوم من گفتم انسان هم با عبادت و سختی می تواند مانند این فلز که ضربه خورد و چکش خورد تبدیل به کاسه شود و جسم و روحش را بالا ببرد.

اسکندر: من ظرف پر از خاک فرستادم یعنی چه و تو گریه کردی یعنی چه؟

عالم: شما با ظرف خاک گفتی آیا از مرگ گریزی هست؟ من با گریه ی خود گفتم نه گریزی نیست و چنانچه اعمال انسان درست نباشد عاقبت خوبی نخواهیم داشت.

پایان

۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ققنوس بی بال در اوج آسمان

از بد عملان و بدکیشان و اهل فسق و فجور کناره جوی و به قول آنان اعتماد نشاید نمود

(کتاب جامع التمیثل ص190 و191تآلیف محمدجبله رودی)

از هرچه بگذری سخن دوست خوشتر است

از شیخ عبداله شنیدم که گفت:

روزی به صحرا رفته به دامن کوهی رسیدم نا گاه مار سیاه و عظیمی نزد من آمد وگفت از تو امان می طلبم،که یکی قصد

[جان] من کرده است.[او] این[فرد] است که از عقب می آید،شیخ او را زیر عبا پنهان نمود!در ساعت«درآن لحظه» دهقانی بیل بدوش رسید.

گفت:ماری از خیل ما گریخت«از دست ما گریخت» به کدام طرف رفت؟

شیخ گفت: از عقبِ گریخته نباید رفت.!

آن مرد به فرموده ی شیخ عبداله [انصاری] برگشت.-پش مار را گفت تو نیز بیرون آی و به راه خود برو؛مارگفت:

به کجا بروم تو با من نیکی کردی تا در عوض تو را زخم نزنم نخواهم رفت!

شیخ گفت:از من درگذر و راه خود گیرو برو؛مار گفت:نمی روم تا تو را زخمی نزنم!

شیخ گفت:مرا از شغل و ذکر خدا باز مدارو وقت مرا ضایع مکن؛مارگفت:ذکر وفکر؛ تو را می شاید؛که عمل تو است و زخم و نیش زدن عادت ما است و تو بر خود ستم کردی! جزع و فزع نکن که در مثال است« از جزع و فزع دشمن فریب مخور که دشمن کار خود می کند و دشمن را امان نباید داد »

چرا بی حربه«سلاح» و رفیق در این صحرا آمدی؟

شیخ گقت:رفیق من خداست و حربه ی من ذکراو و مار گفت:رفیق تو که خداست بطلب و ذکر که حربه ی است بیا[و]رتا با هم جدل کنیم!

شیخ گفت:ای مار مرا مهلت بده تا دو رکعت نماز کنم.مار مهلت داد.

[شیخ]دو رکعت نماز کرد«خواند» دو دست به دعا برداشت و با خضوع و خشوع گفت:

«امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السّوء»

شیخ مدتی سر به سجود برد چنان گویی صدایی از غیب به او گفت:(ذکر ذاکرحفظ جان ذاکراست)

....

و خود فرموده ای که«... خدا اجر نیکوکاران را ضایع نمی کند» ومن تکیه بر این قول کردم،اگر چه این مار غدَار ظالم است اما تو قادر و توانایی که رفع شرَ او کنی-پس گفت ای دشمن بیا و هر چه خواهی بکن!مار حلقه زده بود و خود را بدامن شیخ انداخت و گردن کشید تا به گردن شیخ نیش بزند!

شیخ گفت«یا حیَ و یا قیَوم» دست دراز کرد و گردن مار را گرفت و قوت کرد«با تمام نیرو» چنان که چشم های مار از جای در آمد. وبه زنهار و جزع افتاد و امان خواست.!

شیخ گفت:تو خود گفتی از جزع و فزع دشمن فریب مخور که دشمن کار خود می کند و گفتی دشمن را امان نباید داد.

پس لب بالا و لب زیر مار بگرفت و قوت کرده تنه اش را دو قسمت نمود و بینداخت و سجده ی شکر بجای آورد....

پس ای مومن این تمثیل برای آن است که از بد عملان و بدکیشان و اهل فسق و فجور کناره جویی و به قول آنان اعتماد نشاید نمود و دوستی با این طایفه نکنی و دائم به ذکر خدا مشغول باشی که خاصیت فکر و ذکر باعث رستگاری است و حق تعالی در قرآن مجید فرموده« فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ   - سوره ی بقره آیه 152» پس همیش به ذکر خدا مشغول باش و هرگز از ذکر او غافل مشو.

 این تمثیل و داستانک را تایپ نمودم که نباید به قول آمریکا و انگلیس خیث اعتماند نمود که اگر چنین کنی حماقت را به حد نهایت رسانیده ای

 

 

 

۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ققنوس بی بال در اوج آسمان

دزد ناشی / به قلم سید مهدی شجاعی

دزد بی آنکه پیشرفتی کرده باشد، همچنان اطراف را می پایید و با قفل کلنجار می رفت.

حالا به یک قدمی آن رسیده بودم، و به راحتی می توانستم روی او بپرم. یا دست دور گردنش بیندازم یا دست هایش را از پشت ببندم، یا مشتی حواله پهلوی او بکنم، یا با ضربه ی محکمی به پشت سرش او را بر زمین بیندازم... اما ترجیح دادم که هیچ کدام از این کار ها را نکنم.

آرام و خونسرد در کنار او قرار گرفتم و پرسیدم:

_مشکلی پیش اومده؟

دزد که سعی می کرد دست پاچگی اش را پنهان کند ، گفت:

_نه... فقط در ماشینم باز نمی شه.

ادامه مطلب...
۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ققنوس بی بال در اوج آسمان